از ما گذشت خوب و بد ، اما تو روزگار
فکری به حال خویش کن این روزگار نیست *
من وارد بیست و شش سالگی شدم
امروز پایم را از بیست و پنج سالگی بیرون می کشم و به پشت سرم نگاه می کنم
فکر می کنم به : " بیست و پنج سال "
و توی سرم احساس سنگینی می کنم
و دلم می گیرد
بیست و پنج سال پیش که به دنیا آمدم هیچ فرقی بادیگران نداشتم درست مثل هزاران کودک دیگری بودم که از بیمارستان ها سر در می آوردند و درکوچه ها بازی می کردند، با آرزو هایی از جنس بادکنک و بستنی
اما زمان گذشت کم کم داشتیم تغییر می کردیم ما داشتیم شخصیت در می آوردیم مثل موهای زائد بدنمان و مثل هزار چیز دیگر ، ما داشتیم شخصیت در می آوردیم و این ابتدای راهی بود که باید آن را تا انتها میدویدیم هرکس پشت خط سرگذشتش قرار گرفت و من دنبال خط خودم میگشتم که شروع کردم به فکر کردن
و فکر می کردم که می توان جور دیگری زندگی کرد
و فکر می کردم که میشود به خط پایان نرسید و پیروز شد
وفکر می کردم که میتوانم به دیگران ثابت کنم که میشود جور دیگری زندگی کرد و به خط پایان نرسید و پیروز شد
و فکر می کردم ...
وقتی به خودم آمدم که دیگر هیچ کس پشت خطش نبود من جا مانده بودم
من صدای گلوله را نشنیده بودم دیگران دویده بودند و من ایستاده بودم و فکر می کردم...
حالا بیست و پنج سال گذشته است و تنها خستگی کارهایی که نکرده ام در تنم باقی مانده
پرم از آرزوهایی که سرکوبشان کرده ام
پرم از حسرتِ راه هایی که هیچ گاه نرفته ام
پرم از ...
و ایستاده ام و منتظرم تا کسی سوت پایان را بزند
.
.
.
* عماد خراسانی