فرناس

می‌آمد از برج ویران مردی که خاکستری بود

فرناس

می‌آمد از برج ویران مردی که خاکستری بود

بیست و پنج سال

  

  

         

          از ما گذشت  خوب و بد ، اما تو روزگار

                                              

                         فکری به حال خویش کن این روزگار نیست *  

  

 

  

من وارد بیست و شش سالگی شدم

امروز پایم را از بیست و پنج سالگی بیرون می کشم و به پشت سرم نگاه می کنم

فکر می کنم به : " بیست و پنج سال "

و توی سرم احساس سنگینی می کنم

و دلم می گیرد  

  

  بیست و پنج سال پیش که به دنیا آمدم هیچ فرقی بادیگران نداشتم درست مثل هزاران کودک دیگری بودم که از بیمارستان ها سر در می آوردند و درکوچه ها بازی می کردند، با آرزو هایی از جنس بادکنک و بستنی 

 

 اما زمان گذشت کم کم داشتیم  تغییر می کردیم ما داشتیم شخصیت در می آوردیم  مثل موهای زائد بدنمان و مثل هزار چیز دیگر ، ما داشتیم شخصیت در می آوردیم و این ابتدای راهی بود که  باید آن را تا انتها میدویدیم هرکس پشت خط سرگذشتش قرار گرفت و من دنبال خط خودم میگشتم که شروع کردم به فکر کردن

و فکر می کردم  که می توان جور دیگری زندگی کرد

و فکر می کردم که میشود به خط پایان نرسید و پیروز شد 

وفکر می کردم که میتوانم به دیگران ثابت کنم که میشود جور دیگری زندگی کرد و به خط پایان نرسید و پیروز شد

و فکر می کردم ...  

 وقتی به خودم آمدم که دیگر هیچ کس پشت خطش نبود من جا مانده بودم  

من صدای گلوله را نشنیده بودم دیگران دویده بودند و من ایستاده بودم و فکر می کردم... 

 

حالا بیست و پنج سال گذشته است و تنها خستگی کارهایی که نکرده ام در تنم باقی مانده

پرم از آرزوهایی که سرکوبشان کرده ام

پرم از حسرتِ راه هایی که هیچ گاه نرفته ام

پرم از ...

و ایستاده ام و منتظرم تا کسی سوت پایان را بزند 

.

 

  

 

* عماد خراسانی 

   

 

نظرات 135 + ارسال نظر

با اینهمه صداقتی که خرجش کرده بودید
خوندن این کلمه ها خیلی درد داشت
اما نمی تونم بگم کاش اینطوری نبود
نمی تونم حتی دیگه بهش فکر نکنم
وقتی کسی در درونم میگه دیگه بهش فکر نکن
به عمقش
اومده بودم بگم جایی دیدم برای اضافه کردن لینک کسی اجازه خواستید
ما معمولآ اجازه نمیگرفتیم
ببخشید که بی اجازه مرتکب شدیم

سلام
تولدت مبارک جمال عزیز
من نمی فهمم تو چرا این قدر بدبینی.اولا خیلی ها اصلن خط رو اشتباه گرفتن و بر عکس دویدن...دومن گیرم ۲۵ سال هم دیر صدای گلوله رو متوجه شده باشی.الانم که بری تو مسابقه باقی می مونی...تویی که من می شناسم بی تعارف بخوای اول نه اما چهارم پنجم می شی ...
بدو رفیق...

شیما 1388/01/25 ساعت 10:06 ب.ظ

خجالــــــــــــــــــت!
تو جزء معدود آدم‌هایی هستی که خودت نمی‌خواهی به چیزی برسی. پس این‌جا برای من مرثیه ننویس که باورم نمیشــــــــــــــــــــــــــــه آقای عاملی.

رضوان ابوترابی 1388/01/25 ساعت 10:51 ب.ظ

سلام


.... تو مفهوم تمام زیبایی هایی عزیزم. و آنقدر زلال که هم درونت را میشود تماشا کرد هم بیرونت را .
به احترام این روز کلاه از سر برمیدارم و زانو بر زمین میگذارم

تولدت مبارک عزیزم

tavalodet mobarak hesame esmam nist 1388/01/26 ساعت 04:26 ق.ظ

salam hanozam ke seneto eshtebah hesab mikoni...26az koja avordi?!!matne tondi bod ghalamo tiz karde bodi samte khodet nemidonam che kar bayad mikardi va arezohat chi bode rahe narafte yani chi?hasrat
sote payan baraye baziye nakarde....aslan bebinam ro sahni?bazigari ya bazigardan ?...hale badi daram azin vajeha inhame tekrar azin lahzeha
hale mara khob bokon ba toam khasteam az halate divaneha
behtar ke nadoyidi o fekr kardi ....hala ke fekr kardi bodo ...in sahne bazigare khob mikhad na ye davande mage zamin fotbale man be kheili az arezoham residam amma ei kash ghablesh yejor dige arezo mikardam ghasedak kash nemiraftio dar matne zamin mimordi ....hasrate par zadanam maskhare bod asemani ke mara ashegh kard mesle yek chah be man ashegh bod na khodayi didam na khodayi bodam faghat engar khodayi be ghamam mikhandid !!!

سلام دوست بی نام
من متولد ۲۴ فروردین ۱۳۶۳ هستم یعنی بیست و پنج سالم تمام شده و وارد بیست و شش سال شده ام

خودمم اسمم را گم کردم! 1388/01/26 ساعت 10:41 ق.ظ

اول تولدتون را تبریک می گم
یک وجه مشترک جالب : منم دو روز پیش به همین فکر می کردم!!
اینکه همه رفتن و من ماندم و حالا از خیلی از آرزوهایم عقب افتادم. من فکر می کنم این مسابقه ای که شما می گویید بین هر کس و آرزو هایش است نه بقیه ی آدما چون این آرزو های ما هستند که با ما شروع می کنن ولی وقتی ما به خط پایان می رسیم می بینیم به خیلی هاشون نرسیدم ...
یک جمله زیبا را آخر یک کتاب از نویسنده ای خواندم که اسمش را به یاد ندارم ولی می گفت :
تلخ ترین لحظه ی عمرم زمانی است که کسی که من الان هستم چشم تو چشم می شه با کسی که من می توانستم باشم !

mojtaba mandegari 1388/01/26 ساعت 02:49 ب.ظ

salaaaaam
tavalodet ro baz ham tabrik migam
omidvaram ta ghable bargasht hatman betonam chize monasebi barat begiram
nashod ham mohem nist ke !na
i love you man!
movazebe khodet bash
vay roberom chi omadeh neshesteh

فرزانه 1388/01/26 ساعت 03:28 ب.ظ http://www.elhrad.blogfa.com

سلام آقا جمال عاملی
شیما درست می گوید البته من شما را از نزدیک نمی شناسم ولی این مرثیه برای بیست و پنج سال زیادی سوزناک است
ضمنا چرا گرایش به مذهب امری اخلاقی تلقی می شود ؟ چرا؟

فاطمه 1388/01/26 ساعت 07:04 ب.ظ http://shab-e-shahr.persianblog.ir

سلام...صدای گلوله رو نشنیدی و تیر خوردی ؟ :-(

ماندگار 1388/01/27 ساعت 07:47 ب.ظ

سوووووت(به علت عدم امکانات وبلاگ از ارایه صوتی معذورم)
خب برو بمیر وقتشه!

مسعود 1388/01/28 ساعت 12:05 ق.ظ http://talvaneh.blogsky.com/

سلام

تولدتان را تبریک می گویم و از آشناییتان خوشحالم

سلام جمال خوبی
روزت به خیر ومرسی به خاطر لطفت
شاد وموفق باشی

فرزانه 1388/01/28 ساعت 06:06 ب.ظ http://www.elhrad.blogfa.com

سلام
درست است ارائه تعریف از اخلاق سخت است و به اندازه قرنها فلاسفه رویش دعوا داشته اند حالا من چه طوری جرات کردم تعریفش کنم خدا می داند ! راستش من فقط برداشت خودم را گفتم ولی برقراری مدلی برای احترام به حقوق خودت و دیگران گزاره اخلاقی نیست به نظرم خود اخلاق است شما هم که همین را گفته ای تدبیر انسان برای نفس خودش و دیگران ... البته بقیه اش را قبول ندارم چون وجدان را بیشتر وقتها خیلی راحت می شود توجیه کرد و نشاند سر جایش ...
در رابطه با اخلاق و مذهب هم اول گفته ای بشر نیاز ذاتی به اخلاقی زیستن دارد بعد هم گفته ای بشر به مذهب روی می آورد تا دلیلی برای اخلاقی بودن داشته باشد این دو تا را کنار هم نمی فهمم و البته قبول دارم که دین به اخلاق نیاز دارد اما ... بی دین هایی را می شناسم که خیلی با اخلاق تر از مذهبیون هستند ... این است دیگر ... خیلی حرافی کردم

محمدرضا 1388/01/30 ساعت 03:10 ب.ظ

سلام اقا جمال تولدت مبارک امیدوارم همیشه سلامت و موفق باشید

مجید 1388/02/02 ساعت 10:04 ب.ظ

این جاده مستقیم نیست،مدوره،اونایی که دویدن دور زدن و هنوز مونده به تو برسند.

حمزه ظریف 1388/02/06 ساعت 10:35 ب.ظ http://hamzezarif.blogfa.com

سلام جمال جان با این که دیر شده حتمآ مورد عفو قرار میدی تولدت مبارک. راستی سوت پایان رو در اتوبوس شبانه زدند وقتی پیرمردی اصلآ نباید چیزی میگفت آنهم شب عاشورا!

بسیار زیبا است

فاطمه 1388/02/10 ساعت 09:44 ق.ظ http://shab-e-shahr.persianblog.ir

و آپدیت بعدی...کی آخه؟ :-(

مسعود 1388/02/11 ساعت 12:17 ق.ظ http://talvaneh.blogsky.com/

این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا

سلام بر مرد خاکستری
توی دانشکده ی ما یک کانون خط فاصله ی دیگری به راه افتاده
یادم نیست شما بودید یا کس دیگری از دوستان قدیم مجتمع ولیعصر که به ما وعده ی حضور در جلسات شعر را داده بودند به شرط برپا شدن و پا گرفتن کارگاه
اگر شما بودید و مایل بودید و افتخار میدادید و ازین تعارف ها زحمت و رحمت هماهنگی با بقیه دوستان شما با شما
خبر بدید
سه شنبه ها ساعت ۴ عصر تالار فردوسی دانشکده ادبیات

حمزه ظریف 1388/02/17 ساعت 02:38 ق.ظ http://hamzezarif.blogfa.com

با سلام خدمت دوست گرانمایه وارجمند

با ذکر جمیل به روز هستیم ومنتظر تشریف فرمایی تان

تیمار غریبان سبب ذکر جمیل است

جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست

mandegar 1388/02/22 ساعت 12:01 ب.ظ

salam
khak to saret
ye moghe email nazani!
namard

فاطمه 1388/02/24 ساعت 11:24 ب.ظ http://shab-e-shahr.persianblog.ir

همیشه سرگرم کارهای خودمم.اما وحشت دارم بهم بگن دیگه وقتت تمومه! تو امتحان تو همه ی کارها...آزمون ها...حتی این زندگی که شبیه تجربه اس.نه شبیه مسابقه اس نه امتحان!

سلام
تولدتون مبارک
البته کمی دیر شده!

زیبا می نویسید
خوشحال میشم به من هم سری بزنین
اگه دوست داشتین می تونیم تبادل لینک کنیم

ایران پیکس 1388/02/27 ساعت 01:53 ب.ظ http://iranpix.blogfa.com

سلام
خوبی ؟
باحال بود
.
وبلاگ منم آپدیته
با عکس هایی از بانو سوسانو و بانو سویا و بانو یوها و بانو یومیول و تمام بانوهای جومونگ :d
خیلی خفن و جالبه!!!

حتما بیای ،من منتظرم
به اینجا هم یه سری بزن
http://www.iranpix.blogfa.com/post-67.aspx

ی جورایی تبریک

یک لنگه و در گاهی بخواب -
کفش می آید .

رزا لوکزامبورگو 1388/09/16 ساعت 12:07 ق.ظ

شب سومه
امشب
کاش به این سختی که برای من هست برای تو نباشه
برای تو همون طور باشه که می خواستی و می گفتی
اینجا همه چیز مثل قبل در جریانه
تعجب می کنم
زمین هنوز با سماجت احمقانه ای میگرده
حتی بارون میاد
مردم می خندن
مردم حرف می زنن
مردم غذا می خورن
مردم نمی فهمن معنی همه چیز عوض شده
وقتی تو نیستی
مردم نمی فهمن
معنی چای عوض شده
و من به دکمه ای فکر میکنم
که اگر جلوی دستم بود
اینبار میزدمش
تا این گردش احمقانه متوقف بشه
و همه بفهمن
که دیگه هیچی مثل سابق نیست

رزا . ل 1388/09/17 ساعت 12:16 ق.ظ

شب چهارم
ساعت از دوازده هم گذشته است
خیلی دیر کرده ای
من گریه نمی کنم
احتمال ها را در نظر نمی گیرم
فکر می کنم باید زودتر بخوابم تا فردا که رهایت می کنند بیدار بیدار باشم
رهایت می کنند
از روز روشنتر است
فردا
حتی از امروز روشن تر است
امروزی که سعی کردم جای تو بدوم
فریاد بکشم
کتک بخورم
بگیرندم بیاورند پشت همان دیوارهای بلندی که صدایت را به ما نمی رساند
هی بم میشود
صدایت
تا به ما برسد آوار می شود
توی خیابان بودم که خواهرت گفت دیوارها کوتاه امده اند
و گفته ای که دعا کنیم
تو برای ما دعا کن
حالمان خوب نیست
حالمان خوب میشود
فردا

ر.لوگزامبورگ 1388/09/18 ساعت 02:32 ق.ظ

پنجمین شب بود
که من آموختم
خداوند یعنی امید
و این یک گزاره ی دو وجهی ست
خداوند یعنی همان شمع کلاسیکی که یونس وار (تو بخوان پدر ژپتو.. به این یکی که دیگر اعتقاد داری؟!) در اعماق تاریک دنیای ناشناخته ی درون من و تو روشن است
خداوند یعنی یک تلفن ساده
و لرزش صدای خواهرت
که فقط بلد است ناراحتی اش را پنهان کند
اما خوشحالی اش را نه
وقتی سلام کرد فهمیدم که این دیوارها به آن بلندی ها هم که ما فکر می کردیم نبوده اند
و سایه ها به آن درازی ..
یا شاید هم خورشید یک کمی بالاتر آمده است
فکر کنم دنیا دارد روز به روز روشنتر می شود
و این خیلی عجیب است
اصلا یادم نمی آید دنیا را به این شکلی که هست دیده باشم
خب خدا هم از پرده نشینی خسته شده انگار دارد یک جلوه ای می کند و
رخساره ای می نماید و حریفی به دلبری می طلبد
برای بچه ها افتخاری ست که بگویند تو را می شناسند
برای ما افتخاری ست که بگوییم شاید همین روزها ما را هم پیش تو آوردند
با یک جور حسرت و آرزوی کودکانه
مردم توی بی آر تی هم وقتی خبر اسارتت را میشنوند سبز می شوند
پیرزن ها لعنت می فرستند
برای اضطراب من دستور جوشانده های جور و واجور می دهند
و توی چشمهای مردم چیزی رشد می کند و نور می گیرد
انگار که آفتاب تابانده باشند توی صورتهایشان
اینطوری این گزاره وجهیت اولش را از دست میدهد
و این تویی که سگ صفتان را به اسارت گرفته ای
اوین دیواری ست که منطقه ای آزاد را از زندانی به اندازه ی دنیا جدا می کند
و اگر اینهمه خودخواه نبودم
حتمآ می توانستم آرزو کنم که هیچوقت به اسارت دنیای بیرون درنیایی
و همچنان آزاد بمانی
و آزاده
حالا اگر تو جای من بودی دلت می خواست خبر پیش ما برگشتنت یک بلوف سیاسی از مد افتاده بوده باشد یا حقیقت محض؟
حقیقت شیرین محض
مثل وقتی که برایت از عسل های کندوهای عالیدره می گفتم
که می توانند هر بیماری ای شفا دهند
و هر بیماری را
حالا فکر میکنم بیش از هر جوشانده و قرص خواب آوری
امید به حقیقت محض بودن این خبر است
که دلواپسی های مارا می شوید
و خداوند را از عرش کبریایی بی معنا و مزحکش
به متن زندگیمان می کشد
و بیدار میکندش
و زنده گی اش می بخشد
و گرد تابوت را از شانه های بلندش می تکاند
و من میبینم که لبخندش سراسر زمین را روشن می کند
مثل لبخندهای خودت که یکجور خداگونگی دارند
وقتی معلوم نیست به چه چیزی فکر میکنی
و آدم دلش روشن است که اگر بشریت یک روز از فکر کردن خسته شد
یک مردی هست که جای همه فکر میکند
و جای همه می خوابد
و جای همه سیگار می کشد
و اصلا هم از این ها خسته نمی شود
من هم خسته نمی شوم
از این ها
تنها اگر آن دیوارها را ازشان کم کنیم
و من با خیال اینکه امشب خیالت آسوده است خیالم آسوده باشد
فقط کاش فیلم هندی ای درکار نباشد
و فردا مثل بچه ی آدم برگردی خانه ات
و من بدین وسیله
پیشاپیش
فقدان کامپیوتر عزیزت را صمیمانه تسلیت میگویم

رزا لوکزامبورگ 1388/09/19 ساعت 12:44 ق.ظ

شب ششم است که اینجا نشسته ام و توی تاریکی فکر می کنم دارم برای چه کسی می نویسم
آیا کسی هست؟
آیا هیچ وقت کسی وجود داشته؟
فکر می کنم حضوری که نداری را دارم به خودم تلقین می کنم
و واژه هایی را که نمی خوانی به زور به خورد توهم حضورت می دهم
اصلا اینها برای چیست؟
اینکه ایستاده ایم .. تا تو را بیشتر بزنند
اینکه فریاد می زنیم .. تا تو را بیشتر نگه دارند
اینکه شبها خوابمان نمی برد .. تا نگذارند تو بخوابی
دارند با تو چکار می کنند؟
داریم با تو چکار می کنیم؟
.
.
باران شدیدی می آید و من ناباورانه آن شمع دوست داشتنی را با همه ی وجودم روشن نگه داشته ام
و باز هم خداوند را میبینم
که پشت دیوارهای اوین ایستاده
با یک پیکان سبز
و منتظر است تو بیرون بیایی
و سوار عرش کبریایی شوی
و تا سرچشمه راه درازی نیست
رودوار به خانه برمیگردی
و یک شب بیشتر از من می خوابی
شب بخیر

رزا 1388/09/20 ساعت 12:22 ق.ظ

برای هفتمین شب
اعتراف می کنم
که خیلی خسته و ناامیدم
آنقدر که نمی توانم برایت بنویسم
آنقدر که می خواهم بروم یک جای خیلی دور
آنقدر دور که همه چیز از یادم برود
این درد غیرقابل تحمل از یادم برود
این زجر را فراموش کنم
می ترسم
می ترسم بمیرم و ندانم که خوابت چگونه تعبیر می شود
کاش هیچوقت خواب نمیدیدی مرد
رحم میکردی و خواب نمی دیدی
رحم می کردی و خواب نمی دیدی
به خدا بگو مواظبم باشد
بگو بدجور مواظبم باشد

لوکزامبورگوی بزرگ 1388/09/21 ساعت 01:01 ق.ظ

هشت شب است که نیستی
این نیستی به معنای عظیم هستی توست
این هستی را باید بزرگ داشت
این هستی را باید مثل یک ریسمان گرفت و بالا ماند و غرق نشد
دارم سعی می کنم محکمتر باشم
واقع بین و محکم
دارم سعی می کنم منطقی باشم
و با مسئله ی بزرگ نبودنت کنار بیایم
کنار بیایم یعنی قبول کنم که این نیستی هستی ست
یک جور هستی جدید
می خواهم جای خالیت را بر دوش بگیرم
و به رفتن ادامه بدهم
ما دیگر راهی برای بازگشتن نداریم
فقط می شود ادامه داد
باید یک طور قشنگی ادامه داد
یک طوری که وقتی بازگشتی و به گریه های من خندیدی
یک برگ آسی برای رو کردن داشته باشم
ازین به بعد گله نمیکنم
گریه هم
امیدوارم کمتر عذاب بکشی و صبور و محکم بمانی
صبور و محکم مثل ما
که امروز رقصیدیم
با بغض رقصیدیم
و سعی کردیم جای خالی ات را نبینیم
باید یک روز برگردی
و همه ی این غیبت هایت را یکجا جبران کنی

خانوم لوکزامبورگ 1388/09/22 ساعت 12:55 ق.ظ

توی این نه شب
چقدر دنیا عوض شده است
تو عوض شده ای
تصویرت توی ذهن من عوض شده ست
تقدس و اینجور مزخرفات در کار نیست ها
یک جور دیگر شده ای
خودم هم یک طور دیگری شده ام
اصلا انتظار چنان تحملی را از خودم نداشتم
می ترسم خیلی حقیقی نباشد
فکر میکنم نکند کاذب باشد
و باز با پیشامد تلخ و سنگین دیگری آنگونه که دیدی کم بیاورم
پیشامد تلخ و سنگین ...
دیگر جهان چیزی برای رو کردن دارد؟
باید چیزهایی پیدا کنم که با فکر کردن به آنها هی قوی تر بشوم
مثلا اینکه آرتور را هم گرفتند و بردند ..
هزار سال هم که بگذرد آرتور ما هم برمیگردد
اصلا ببینم
تو خرمگس را بالاخره خواندی؟!

رزا 1388/09/23 ساعت 01:23 ق.ظ

شب دهم
شب آرامیست
حتما برای تو هم اینطوری باید باشد
دارم برایت یک اعلامیه ی آزادش کنید بلند بالا می نویسم
به فردا فکر میکنم
و وظیفه ای که بر دوش دارم
مثل یک جنین
که زنده است
و گاهی حتی لگد میزند
و بالاخره یک روز به دنیا می آید
شب آرامیست
مثل صدای خواهرت
وقتی میگفت که زنگ زده ای چقدر همه چیز آرام بود
هیجان نداشت
من هم آرام بودم
مثل یک اتفاق معمولی فکر کردم به بازداشت
به دادگاه
به وثیقه
و باز یاد جنین خودم افتادم
که دارم لگد میزنم
تا به دنیا بیایم
یک روز
و اسمم را بگذارند جاناتان شیردل
که بیشتر به تو می آید تا به من
هم قیافه اش هم اسم و رسمش
توی تظاهرات برگزار نشده ی امروز
برایت یک کتاب دیگر خریدم
که هی پیش خودم تکرارت کنم
.
.
از دگران بیشترم دار دوست
کز دگران پیش ترم گم کنی ...

م و ن ا 1388/09/23 ساعت 12:21 ب.ظ http://aadamak.blogfa.com

رزای عزیز برام آدرس وب یا شماره بذار لطفا.
ممنونم

م و ن ا 1388/09/23 ساعت 12:22 ب.ظ

اینجا نوشتم. چون می دونم امشبم میای. و من باید باهات حرف بزنم.

رزا لوکزمبورگ یا هرچی 1388/09/24 ساعت 01:05 ق.ظ

یازده شب است
که حرفهایم را میریزم توی یک انگشت دانه ی کوچک
و می آورم اینجا خالی شان می کنم
شاید وقتی برگشتی
خنده ات بندازند
یا آزارت بدهند
یا چه می دانم
هر چیزی ..
باید زنده نگه ت دارم تا زنده بمانم
و من چیز دیگری به این ذهن ناقص نصف الچی چی ام نرسید
یادت می آید یک شب برایت از تلخی رفتن مردها گفتم؟
ازینکه حالم ازین دنیای لعنتی بهم می خورد
که باید دکتر چه گوارایش بمیرد
میرزایش بمیرد
آرتورش بمیرد
و آدم بماند با یک دنیا پوچی و هیچی ..
و آدم بماند با یک دنیا که مرد دیگری ندارد
یک چیزی هست که بدجور شور مبارزه را از من میگیرد
ناامیدی از پیروزی نیست
یاس و خستگی و کم آوردن هم نیست
ترس هم نیست
فکر میکنم وقتی همه مردها رفتند
وقتی دیگر کسی نمانده بود که به لعنت سوره ی ابی لهب هم بیارزد
وقتی کسی نبود که فکر کنی ارزش این را دارد که سوالهایت را
همه ی داراییت را
با او تقسیم کنی
....
ما دیگر برای که می جنگیم؟
.
.
دارم فکر میکنم دیگر باید همین حجاب نصفه نیمه ام را هم زمین بگذارم

رزا خانوم 1388/09/25 ساعت 12:45 ق.ظ

شب دوازدهم یعنی
فردا روز نحسی ست
البته به اعتقاد خودت چون من که مثل تو خرافاتی نیستم
که سر کتاب باز می کنی
و می روی دعا میگیری با آب نیسان قاطی می کنی چهارگوشه ی اتاقت میریزی که نکند اطلاعات بیاید سراغت
آدم شدی؟
دیدی اثر نداشت؟
سرخوشم امشب نه؟
انقدر به این در و ان در زده ام که ..
فقط مانده بروم جلوی مجلس خودسوزی
کلی خسته و عصبانی و ناامید بودم سر شب
مامان شیمایت خیلی باحال است
وقتی به آدم دری بری می گوید آدم سرحال می آید
از یک طرف هم خواهرت امشب میگفت که کلی با هم بندی هایت ایاق بوده ای و
باهم گرم گرفته بودید
حکمآ صبح تا شب
-وقتی ما داریم هی آبغوره میگیریم و این در و آن در می زنیم-
لم داده اید و شطرنج ذهنی بازی می کنید!
فکر کنم خیلی از دستت عصبانی باشم
از دست بی خیالی هایت
بی موالاتی هایت
اما گویا حالا حالا وقت دارم برای اینکه ببخشمت
هی هر روز که می گذرد بیشتر دور می شوی
و فکر میکنم همچین با بیرون آمدن هم حال نمینمایی
زندگی به خرج دولت کودتا هم صفایی دارد ها؟
از حال ما اگر پرسیده باشی
داریم تک تک درس هایمان را با مخ می افتیم توی حیاط دانشگاه
جایی که اطلاعات مثل پارک ساعی تویش قدم میزند
و از بس که دست و دلمان به هیچ کاری نمی رود
مثل ماچه الاغ های جنوب استرالیا که آورده باشند توی شمال سیبری ول کرده باشند
-دور از جانت!-
هی سرما میخوریم
هی به رویمان نمی آوریم
اوضاع دارد روز به روز یک طوری می شود که نه میشود گفت خوب
نه می شود گفت خوب
مادرهم نزاییده کسی بگوید بد
اصولا کم آوردن توی کار هیچ کداممان نیست
نه توی کار من
که دارم از فکر و خیال دادگاه و وضعیتت از پا می افتم
نه توی کار تو
که چاره ای جز صبر کردن و کم نیاوردن نداری
نه توی کار این ملتی که توی رودربایستی با آرمانهایشان مانده اند
بهت که گفته بودم مردم آرامش میخواهند
آدم سر در نمی آورد از کار ملتی که یک هفته ای ریختند توی خیابان و انقلاب کردند
اما یک جنگ تحمیلی را ۸ سال کشش دادند
البته این دومی نشان میدهد که آقایان صبرشان بیشتر از این حرفهاست
و این آقایان توی هر دوتا دسته اند
پس بگرد تا بگردیم
میزگرد سیاسی هفته را بگذاریم کنار
تحمل این اوضاع وقتی تو بودی هم خیلی سخت بود
چه برسد با این بی خبری و اضطراب و تنهایی
بی دلگرمی
دلگرمی ...
ببینم
تو
آن روز صبح
آن شال گردن بلند سبز را همراه خودت بردی؟

رزایی که کیست 1388/09/26 ساعت 01:21 ق.ظ

شب سیزدهم بعد از روزی آمده که نحس نبود
نحس نبود چون بالاخره پیدایت کردند
و مادرت می تواند بیاید نگاهت کند
و برایمان بگوید لبخندهایت فرقی کرده اند
و من نمی خواهم اینجا از تنهاییت بنویسم
ازینکه چقدر در میان کسانت تنهایی ...
چقدر در میان دوستانت تنهایی ...
فقط کاش اینبار دیگر اشتباهی و دروغ و دغلی در کار نباشد
و پیدایت کرده باشند
همین که بدانیم برای رو کردن به تو باید به کدام سمت بگردیم کافی ست
همین که بدانیم می دانیم
حس می کنم کمی آرام گرفته ام
یک راهی گیر آورده ام که سختی های اینروزها را کم میکند
هربار که کسی ته دلم را خالی می کند
هربار که یاد چیزی می افتیم که باری میتواند باشد روی دوشت
هر بار که به نتیجه ی تلخ و بدی می رسیم
من راه می افتم توی شهر
راه می افتم توی دالانهای ذهنم
و یک لحظه ای را می جویم
که تو را زنده تر از همیشه بیاورد توی چشمهایم
بالای پله های برقی مترو می ایستم و
زل می زنم توی دوربین های مداربسته
شاید رییس ایستگاه بالا بیاید
و از من کلیدی را بخواهد
که توی دستهای توست ..
آن وقت تو زنده می شوی
و تحمل همه چیز آنقدر سخت می شود
که با خودم می گویم یک لحظه ی دیگر همه چیز تمام است
و یک لحظه ی دیگر
وقتی که هیچ چیز تمام نمی شود می فهمم
هیچ چیز نمی تواند از پا بیاندازدم
و محکم تر میشوم
و تحمل همه اتفاقات بی اهمیت دنیا آسان میشود
از دستت دلخورم
مبارزه ام را شخصی کرده ای
برگرد
تا بتوانم کمی برای بقیه بجنگم

لوکزامبورگ 1388/09/27 ساعت 01:36 ق.ظ

شب چهاردهم
یعنی که ماه منزل به منزل تا به امشب ناپدیدتر شده است
دورتر
کوچکتر
اما از امشب که سال ۱۴۳۱ هجری قمری آغاز می شود
ماه دوباره به آسمان شب برمیگردد
منزل به منزل
آهسته آهسته
هیچکس هم نشنیده که ماه به محاق برود و دیگر بازنگردد
محاق به مذاق هیچ ماهی نساخته است
باور کن
مامان شیمایت میگوید که وقتی برگردی خیلی تغییر کرده ای
منظورش را می فهمم
سرم را به شدت به اطراف تکان میدهم
تا این خیالات تلخ از سرم بپرد
و به او می گویم
ماه وقتی طلوع میکند شبیه ناخن کوچک خداست
یک باغچه را هم نمی تواند روشن کند
اما چهارده شب بعد باز می شود همان که صورت هر امامی را می شود توی صورتش تصور کرد
مهتاب می شود
تا صبح همه ی اتاق من را روشن می کند
تا صبح همه شهر من را روشن می کند
تا صبح همه ی دنیای من را روشن می کند
سرم را به دیوار تکیه می دهم
و خیالات برمیگردند
و تویی را که می شناختم توی اوین میماند
و کسی بیرون می آید که کیست
مهم نیست
حتی اگر تو را دیگر به جا نیاورم
حتی اگر مرا دیگر به جا نیاوری
مهمتر از این نیست که اتاق سرد و تاریکت دوباره گرم و همچنان تاریک شود
ما باید واقع بین باشیم
زندان آدمها را عوض می کند
زندان آدمهای حساس را بیشتر عوض میکند
رندان آدمها را عمیق می کند
زندان آدمهای عمیق را عمیقتر میکند
عمیقتر و درونگراتر
و من می ترسم آنقدر به درون خودت فرو بروی
که دیگر به این کامنتهای از سر دلتنگی من حتی نخندی
و پی هیچ بحثی را مسرانه و مسئولانه شبیه ..
شبیه خودت نگیری
شبیه خودت
هیچ کس شبیه تو برای پاسخ دادن به سوال های نپرسیده ی آدم دلش شور نمی زند
یا
دلش شور نمی زد ...
با بچه ها رفتیم دور و بر هفت حوض
شب پنجشنبه بود
و هوا هم سرد و مرطوب بود
جایی که برای آخرین بار دیده بودمت
هنوز سر جایش بود
و مردم هنوز توی هم می لولیدند
و آقایان هنوز تهدیدمان می کردند
و ما منتظر مجوز بودیم
تا بتوانیم همچنان امیدوار باشیم
که از فردا شب ماه شروع به درآمدن خواهد کرد ...

پانزده شب
نیمی از یک ماه
باورم نمی شود
من چرا عادت نمی کنم؟
چرا اینهمه نبودنت تازه است؟
اما امروز به شیما می گفتم که لحن حرف زدنم با تو را فراموش کرده ام
گفت وقتی که آمد یک لحن تازه اختراع کن
یک لحن تازه اختراع می کنم
یک شیوه ی جدید برای زندگی کردن
یک شیوه ای تویش دیگر از تکرار و بیهودگی و روزمرگی خبری نباشد
یک شیوه ای که از خاکستر تو و مایی که با تو سوخت شده ایم سیمرغی بلند شود
بالهایش را آرام باز کند و
آرام آرام پر بگیرد ...
این خط ها را با تردید و نگرانی برایت می نویسم
و این تردید روزهاست که به جانم افتاده
هر چقدر از آخرین حرفها و آخرین دیدارمان میگذرد تصویر واقعی ات مبهم تر می شود
دیگر نمی توانم با قطعیت بگویم که چقدر بهم نزدیک بودیم
دیگر نمی توانم با قطعیت پیش بینی ات کنم
دیگر نمی توانم با قطعیت برای آمدنت برای روزهای بعد برایت نقشه بکشم
وقتی که من با اینهمه خاطره و رد پا و نوشته و حرفهای آدمهایی که دوستمان بوده اند دارم گمت میکنم تو حتما در آن شرایط سخت و با آن تنهایی خیلی بیشتر از تصویر واقعی من دور شده ای
و تصویر واقعی رفاقت ما همان روزها هم انقدر شفاف نبود که حالا با اینهمه سکوت و بی خبری بشود حفظش کرد
حتمآ روزها طول می کشد تا دوباره پیدایش کنیم
و من نمی گذارم این خط ها را تا آن روز بخوانی
چون باید بتوانی درکشان کنی
درک کنی که این خط ها را برای این مینویسم که روزی که بیرون می آیی بتوانی روز به روزی که ازین دنیا بی خبر بوده ای را جایی بجویی
جایی بجویی که در غیابت حضور داشته ای
هر چند در حضورت اینهمه تاثیرگذار نبودی
یادت می آید یک روز از درجه بندی شریعتی بزرگ برایت گفتم
آدمهایی را که در حضور و غیابشان حس نمی شوند
آدمهایی را که در حضور حس می شوند و در غیاب حس نمی شوند
آدمهایی را که در حضور و غیابشان حس می شوند
و ارزش بیشتر را به دسته ی تو داده بود
که تاثیرت در غیاب بیشتر است از تاثیری ست که در حضور داری
اما من نمی دانم این تاثیر از چگونگی غیبت است یا نه از ذات غیبت
بگذریم
گیریم که شریعتی بزرگ تو را بزرگتر داشته باشد
من ازینکه داری توی دهنم به یک اسطوره تبدیل می شوی ناراحتم
واقعیتت که پر بود از خوبی ها و ضعف ها دوست داشتنی تر بود
تشرش را مامان شیمایت زد
و من به خودم لرزیدم
که چنان در نبودنت غرق شده ام که روزهای بودنت و هویتت و واقعیتت را دارم به خاطراتت و به مجسمه ای که از تو توی میدان اصلی ذهنم علم کرده ام می فروشم
مثل همین عزاداری های این روزها
که حسینش همان حسین واقعی نیست
یک حسینی ست که قابلیت و ویژگی های اسطوره ها را داشته باشد
و آنقدر بزرگ و معصوم و بی عیب و نقص است که بشود پرستیدش
اما واقعیتش و هدفش و حضورش قربانی وجهه مظلوم اسطوره ای اش شده است
من نمی خواهم اینگونه فراموشت کنم
نمی خواهم اینگونه گمت کنم
سخت است اما می خواهم وقتی می نویسم طوری باشد که انگار حضور داری و بین کلمه هایم دنبال چیزی می گردی که دست بگیری و کمی بیشتر بخندیم
من برای تمثال مصلوب روحانی ات نمی نویسم
کاش می توانستم کمی کمتر عاطفه خرج این کلمه ها کنم
تا بیشتر ازینکه به نظر خطوطی از سر احساس و دلتنگی و عواطف انسانی بیایند واقعی و قابل درک باشند
اگر امشب دیرتر به سراغت آمدم برای این بود که داشتم به آخرین درهای بسته می زدم
تا شاید کسی آن را به روی تو باز کند
فکر کنم خدا دارد کم کم به من ثابت می کند که دقیقآ در لحظه ی ناامیدی ست که او متولد می شود
و من باید بار دیگر از همه چیز ناامید شوم
شاید از فردا دیگر نامت را نبردم
شاید دیگر درباره ات با کسی حرف نزدم
شاید با خودت هم
اینگونه حضور واقعیت جای تظاهر و احساسات را خواهد گرفت
و شاید دیگر اینهمه تلخ و عبوس و دلسرد نبودم
و از فردا برایت چیزهایی نوشتم که خواندش فایده ای هم داشت
فایده ...
واقعآ چه چیزی را با نبودنت از دست داده ای که من سعی دارم جبرانش کنم؟
مصاحبت من؟!!
هیچ ...
دیگر نوشتن هم آرامم نمی کند
خیلی سرد است
دکمه های کیبورد هم سردند
صورتت را به یاد نمی آورم
اندیشه ات را دارم از یاد می برم
دردهایت دارد غریبه می شود
داری تنهایم می گذاری
و می دانم که دیگر برنمیگردی

شانزده بار شب آمد و
شب رفت و تو نیامدی ..
نشسته بودم و فکر میکردم چند وقت است این تلفن را به صدا درنیاورده ای
که ناگهان پیدا شدی
توی ذهنم ناگهان صدای زنگ آمد
و بعد اش مردی که با احترام و صمیمیت نام فامیلم را می خواند
سلام غلیظی را با اندکی خنده تلفظ کرد
خیلی دور
خیلی نزدیک
حالا دارم فکر میکنم که در ازای برگشتن تو از من چه می خواهد؟
خدایت
ساعت از پنج هم گذشته است
و من بلد نیستم با خدای تو حرف بزنم
زبان هم را فراموش کرده ایم
نه من او را می خوانم نه او مرا اجابت می کند
می دانم که هست
و می دانم که تنهایت نمی گذارد
می داند که هستم و دارم در دلم به نام کوچک می خوانمش
اما به روی هم نمی آوریم
که تو دوست مشترکمان نه
تو زبان مشترکمان بودی
بیا و به هر دویمان حرف زدنت را دوباره بیاموز

هفدهمین شب هم رسید
حسین علیزاده در صفحه ای از آلبوم ٬«در آنسوی» در وصف زنان دردکشیده و باشکوه کرد می نویسد:
تا به حال انسانی را ندیده بودم که کوهی از غم باشد٬ اما فقط به امید داشتن امید زندگی کند. هر روز چشم در راه٬ به انتظار کسی باشد که باز نخواهد گشت.
گویی عشق برای ایشان نه در وصل، که در هجران است.
۰۰۰
آدم این ها را که می خواند از بیتابی های خودش شرمسار می شود
باامید و قرص و استوار در انتظار کسی نشستن که با نسل کشی های ظالمان رفته و دیگر باز نخواهد گشت
آنوقت ما برای تویی که دیدنت هرچقدر دیر اما روزی قطعآ میسر خواهد شد اینهمه ناامیدیم ..
دوست عزیزی دارم که امروز پس از اینکه دوباره از یافتنت ناامید شدیم حرفهای تند اما خوبی برایم زد
گفت تو هرجای این کره ی خاکی هم که باشی با دردهای ما درد میکشی
و ما همه ی این نگرانی ها و دلتنگی ها و ناامیدی ها را مستقیمآ برای تو می فرستیم
عذر تقصیر یا عزیز
من به خاطر تو هم که شده باید محکم تر از این حرفها باشم
و نگذارم هر بادی که از هر کنجی می وزد ترنج نارسیده ی امیدم را بلرزاند
به خاطر تو هم که شده لبخند می زنم
به خاطر تو هم که شده برای پدر عزیز و پیرمان سیاه نمی پوشم
که فرصت نکردی مرا به دیدارش ببری
قرار بود سه تایی سفر کنیم و او به جای همه مان سفر کرد
روزهای سختی ست
و این سختی زیباترین و مهم ترین چیزی ست که من دارم
دارم برایت امید و لبخند می فرستم
هر چند دلیوری اش نمی آید
می دانم که به دهان پاک و قلب بزرگوارت راه خواهد یافت
پاسخش را برایم بفرست
سخت مشتاق و منتظرم

شب هجدهم نبودنت به اعتبار دیگری
شب یلدا ست
برایت تفعل زدم:

راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد / شعری بخوان که با او رطل گران توان زد
یاد شعر خواندنت افتاده ام
و یاد توی شعر خواندن خودت پریدن هایت
آخرین شعری که برایم آنشب خواندی چه بود؟
بنشینم و صبر پیش گیرم ... ها؟

بر آستان جانان گر سر توان نهادن / گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
آسمان
یادم نیست لایحه پیشنهادی اسامی ات را برای لب تاپ عزیزم
اما خوب آسمان آنشب را یادم هست
نمی دانم تو هم همین کار را می کنی؟
می نشینی وقتی که دست از سر بازجوییت برداشته اند خاطره های خوبت را دوره کنی
روزهای خوبت را
حرفهای خوبی را که گفته ای
که شنیده ای
هر چیزی که بی اختیار لبخند به لبت بیاورد
تا لحظه ای بیشتر دوام بیاوری
تو دستت از من بازتر است
و تا یک بار هر کدام از بی نهایت رفقایی را که ردیف کرده ای یاد کنی
دوران بازجویی و بازداشت و محکومیت و سربازی ات را از سر گذرانده ای
تازه فکر کنم وقت هم کم بیاوری
و باز توی آن وجدان رفیق بازت شرمنده هفت هشت هزار نفری باشی
که یکبار سلامشان را پاسخ گفته ای
و از فردایش رفته اند توی لیست ارحامت
که صله شان اوجب واجبات است
مثل حفظ نظام
قد خمیده ی ما سهلت نماید اما / بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد
منظورش ماییم یا تویی؟
هر کدام هستیم فرقی نمی کند
چشم دشمنانمان کور که مثل درد مشترکند!
در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی / جام می مغانه هم با مغان توان زد
این یکی را دیگر با بازجوی محترمت است
برادر گمنام من که داری این خط هارا مو به مو میخوانی
منظور حضرت حافظ این است که زبان این خوشگل پسر لاابالی را خوشگل پسران لاابالی می فهمند و بس
شما که استغفروالله ...
اما جدی جدی من هم با حافظ موافقم
در صداقت تو چیزی هست که فهم آن را خیلی سخت میکند
یعنی برای فهمیدنش باید همانقدر صادق بود که تو هستی
و اینها این را نمی فهمند ...
و من برای دهان تو نگران می شوم
درویش را نباشد برگ سرای سلطان / ماییم و کهنه دلقی کاتش دران توان زد
دلم ازین بیت گرفت
یاد حقیقتی می افتم که یک روز باید می فهمیدی که توی جیبهای خالی ات نیستند
و فکر کنم فهمیدی
بگذریم ....
اهل نظر دو عالم بر یک نظر ببازند / عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد
گر دولت وصالت خواهد دری گشودن / سرها بدین تخیل بر آستان توان زد
تخیل نیست .. ما سر میکوبیم .. بالاخره کسی هست که در را به رویت بگشاید
کسی هست که از همه ی شما ...
عشق و شیاب و رندی مجموعه ی مراد است / چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست / گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد
این بیت را خیلی دوست دارم
مربوط به مکالمه ای بین قیصر و خاتمی ست
اما امیدوارم بازجوی محترمت آن را دلیل بر اتهام سرقت مسلحانه و اینها نگیرد!
حافظ به حق قرآن از شید و زرق باز آی
باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد
منظور حافظ دراین بیت این است که جمال تو رو قرآن هر چی میگن اعتراف کنی اعتراف کن و زود برگرد
باشد که رفقای گشنه ات طبق قولی که ما داده ایم و سبیل نداشته ای که گرو گذاشته ایم به نهار تپلی برسند و عیششان نوش شود و الخ
این نمک ریختن ها از خوشی زیادی نیست ها
خبر هایی که من امشب گرفتم زینب حسین را از پا می اندازد
به خاطر تو دارم سر پا میمانم
به خاطر تو که می دانم حالا حالا ها برنمی گردی
فردا به دیدن خواهرت میروم
خواهرت خوب است
چشمهای خواهرت آشناست

نوزده شب از آن شبی که با اصرار تو گوشی را قطع کردم و خوابیدم گذشت
کاش نمی خوابیدم
هر چه می کشیم از همین خوابیدن هاست
دارم به دیوار فکر میکنم
و اینکه چه بار معنایی عمیقی دارد
با اینکه گاهی پنجره دارد وگاهی پناه آدم می شود
حائل است
و حائل فاعل تلخی ست
فرقی نمیکند کدام طرف دیوار باشی
فقط باید پرواز را به خاطر بسپاری
مثل من که تو از یادم نمی روی
نمی دانم با تو چکار کرده اند
نمی دانم چرا دیگر صدایت را نمی ریزی توی هیچ تلفنی و برای کسانت نمی فرستی
نمی دانم هایم خیلی زیادتر شده اند
اما با روحی که من از تو سراغ داشتم به پر گرفتنت خیلی نمانده است
اینها
این آدمها از تو زیاد می گویند
قضاوت می کنند
حکم می دهند
اما هیچ کدام نمی دانند
فرقی هست بین آدمی که با ایمان می جنگد
و آنکه مثل من و خودشان چندان نمی داند دارد چکار می کند
فرقی نمی کند کدام طرف دیوار باشی
کوتاه نمی آیی که ایمان بلند منی
هر چند ایمان به ایمان نداشته باشی

بیست
آغاز سرازیری ست
ازین به بعد روزها با سرعت بیشتری می گذرند
شبها با سرعت بیشتری به صبح می پیوندند
ازین به بعد همه با نبودنت کنار می آیند
صندلی های اندیشه جای خالی ات را
-سبکی تحمل ناپذیر نبودنت را- حس نمی کنند
صفحه های شطرنج بی قرارانگشت هایت نمی شوند
همه چیز در برابر نبودنت سکوت می کند
سکوتی از سر ناتوانی و تعامل با سرنوشت
و توی حیاط خلوت دنیا کسی مصمم و مداوم، عاجزانه اما امیدوار، کمانچه می زند
یک جور آهنگ کشدار و محزون
مثل مرثیه ی زمستان
حتی اگر در تقدیرش بهاری هم داشته باشد
مرثیه ی صبر و سکوت
از این به بعد نخ های بلند در بسته های کوتاه سیگار با هم کنار می آیند
و لیوان های چای با دهان بخارکرده به هم می گویند
باید زندگی کرد برادر ...
بخاری اتاقت هم با سرما می سازد
طبیعی است که قطارها بروند
بی که به نبودن من و تو حتی بیندیشند
روزها و دقیقه ها بروند
و کسی برای برگشتنت صبر نکند
نه گیس های من
نه حتی محاسن بلند خودت
برای توهم حتمآ همین طور است
باید همین طور باشد
قیصر راست می گفت
که من چقدر ساده ام
که در کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان
به نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام
خیالی نیست
صبح بلند پیشانی ات به خاطرم مانده است
این روزها می رود
و روسیاهی به روی سیاهان می ماند

بیست و یک شب
بیست و یک گرم
اگر هر شبی که نبودی تنها یک گرم از خودم کم می کردم
حالا به اندازه ی وزن روحم از من پریده بود
حالا من یک جسم بی روح بودم
که حتی نمی توانست از دیوار های بلند عبور کند
و تو را از تنهایی انفرادی ها در بیاورد
باید بگویم
اعتراف می کنم
که یک جسدم
که خودم را هم نمیزنم
تا بوی گندم عالم را برندارد

شبی که بیست و دومین شب تنهایی توست
آخرین شب تنهایی حسین بن علی ست
و فرداشب اولین شب تنهایی خواهرش زینب
امسال بهترین و طولانی ترین محرم عمرمان است
شش ماه مداوم است که یا حسین می کشیم
و لبیک می گوییم هل من ناصر ینصرنی کسی را که
آزاده بود و بزرگ
و توی خیابان ها
توی همین جهان مجازی هیئت بزرگی راه انداخته ایم
لشگر بزرگی
واقعیت حسین بعد از سی سال دوباره زنده شده
راست گفته بودند
کل یوم عاشورا و کل ارض کربلاست
نمی خواهم روضه بخوانم
نه تو پامنبری خوبی هستی
نه من بلدم گریه ی کسی را دربیاورم
می خواهم بگویم که چقدر سبکم
تناقضات هرساله را روی دوش اعتقاداتم حس نمی کنم
سوالهایم خیلی روشنتر شده اند
معنا و عمق زندگی را حس می کنم
و امیدوارم آن دیوارها باعث نشده باشند که تو از این سبکی
از این عمق و معنا دور افتاده باشی
امروز صبح خوابت را میدیدم
اتاقت را روزها پیش تمیز تمیز کرده بودم
و آمده بودم دوباره هوایت و حضورت را آنجا بجویم
اتاق روشن و زیبایی بود
سرشار از نور و دیوارهای سفید
درست خلاف واقعیت
پنجره ای داشت که پرنده های رنگارنگ ازان عبور می کردند
و روی کتابخانه ات می نشستند
-حتی در نبودنت هم مهمان ها می آیند!-
کف اتاقت که هیچ فرشی نداشت پر ریخته بود
اما همه چیز پاک و روشن بود
بعد خودت آمدی
با یک لبخند بزرگ
و خیلی طول کشید تا من یادم بیاید غیبتت را
و وقتی ناگهان به یاد آوردم
دیگر وقتت تمام شده بود
و فقط با آرامش چند سوال عجولانه ام را جواب دادی و باز
با آقایان
با یک ماشین تیره رفتی
بردندت
و دیگر اتاقی نبود
تو نبودی
اما پرنده ی سرخی بالای سرم پرواز می کرد
که همه چیز را می دانست
حالا خوب و محکم و صبورم
پسر خوب ما
امیدورام خوب و محکم و صبور باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد