مجموعه شعر "منهای کبریت" نوشتۀ "امیر آزاده دل" شامل هفتاد چهار شعر است که در هزار نسخه نشر "بیدگل" آن را منتشر کرده است .
نوشته زیر قصد دارد که بررسی کوتاه و مختصری باشد بر کتاب "منهای کبریت" :
مهم ترین مفهومی که "امیر آزاده دل" در شعرهای "منهای کبریت" به آن می پردازد دوست داشتن است او دوست داشتنی امروزی را جایگزین عشق اسطوره ای کرده است. شاید این دوست داشتن را بتوان همان عشق معاصر نامید با دغدغه ها و دلهره ها و خواستن ها و نخواستن های یک عاشق معاصر .
همان محوریت و نقش مرکزیی که عشق در تغزل گذشتگان ایفا می کرده است در شعرهای آزاده دل بر دوش دوست داشتن معاصر نهاده شده است شعریت شعرهای منهای کبریت بیشتر در فرایند این دوست داشتن و در دیالوگ های ساده ای که بین شاعر و آن کس که دوستش می دارد اتفاق افتاده است، اتفاق می افتد .
زبان خودمانی و امروزی و استفاده از عبارت های کوچهِ بازاری یکی از مشخصه های اصلی این مجموعه است که در همان نگاه اول به چشم می آید عبارت هایی مانند :
/فدایت بشوم الاهی/.
/خودت را لوس نکن /.
/بدرد عمه ات میخورد/ .
/برو بابا/.
/کوفت بی جنبه/. و ...
عبارتهایی هستند که مخاطب انتظار شنیدن شان را در یک شعر نخواهد داشت، آنهم شعری جدی ، شاید اگر شعرها رویکردی طنز داشت استفاده از عبارت های از این دست برای مخاطب قابل درک تر بود، معمولا مخاطب انتظار دارد که وقتی شعری جدی را میخواند با زبانی فاخر تر و رسمی تر با او سخن گفته شود
اما این عبارتها و سطح زبانیی که در شعرها وجود دارد ، فضایی صمیمی و دوست داشتنی را در این مجموعه ایجاد کرده است . استفاده از این زبان به مخاطب این اجازه را میدهد که بدون هیچ تعلیق و تعویقی با شعرها رابطه احساسی برقرار کند
اما این سطح زبانی جدا از ایجاد رابطه خودمانی بین اثر و مخاطب تکرار را نیز به شعر های این مجموعه تحمیل میکند، استفاده تکراری از ترکیب ها ، واژه ها و جمله ها باعث ایجاد فضاهای مشابه در شعرهای متفاوت این مجموعه می شود . به نظر میرسد که تکرار در زبان و به تبع آن تکرار فضاها اجازه بلند پروازی در ساخت فضاهای متفاوت تر را از نگارنده این اثر سلب کرده است .
البته فضاهای نزدیک به هم و سطح زبانی یک دست باعث ایجاد یکپارچگی در مجموعه شعر "منهای کبریت" نیز شده است تا آنجا که به نظر می رسد شعر های این مجموعه گزارش های کوتاه از یک روایت بلندهستند، گزارش هایی که روایت کننده فراز و فرود های یک رابطه عاشقانه اند . این روایت ها شرح غمها و شادی ها ، قهر و آشتی ها و شکست ها و پیروزی های یک رابطه اند که جامه شعر بر تن کرده اند و مخاطب را با خود در این حسهای متفاوت شان شریک می کنند .
ساده بودن زبان استفاده ی بسیاری از صنایع و شگردهای شاعرانه را تنگ می کند، اما در بسیاری از شعر های منهای کبریت شاعر بیشترین کارکرد را از اصطلاحات کوچهِ و بازاری میکشد و با این شگرد سعی میکند که زبانش را از یک نامه عاشقانه ساده و یا یک دیالوگ کوتاه از یک فیلمنامه یا نمایشنامه دور کند و به شعر نزدیک تر شود اتفاق افتادن شعر ها در زبان حاصل این تلاش شاعر است :
"دوست می دارمت
سیزده واژ و
پنج بخش و
دو واژه است
و من به تو قول میدهم
بار دیگر آزمایشش نکنم" (1)
کارکرد های معنایی که شاعر این مجموعه از واژه های ساده و عبارت های پیش پا افتاده ارائه می دهد، حرکتی از سمت زبان به سمت معنا و شعریت است، و شاعر هرچه در این حرکت پیش تر می رود شعر ها رنگ و بوی شاعرانه تری به خود می گیرند و دلنشین تر و زیبا تر جلوه می کنند
نگاه متفاوت و خاص به اشیاء پیرامون و استفاده شاعرانه از این اشیا نیز یکی دیگر از مشخصه های این مجموعه است این نگاه خاص به پیرامون در این مجموعه معمولا به کشف های شاعرانه بدل می شود :
"همه پل ها یک شکلند
تورا به خدا
ادای پلهای جدید را در نیاور
تو
نمی توانی از خودت بگذری" (8)
نکته دیگر روح واسوختی است که در اکثر شعر های این مجموعه جریان دارد، شاعر معشوقش را دوست دارد اما در عین حال به او می خندد از دست او عصبانی می شود ، او را بی مزه خانم خطاب می کند و او را مسخره می کند :
"خودت را لوس نکن
کفش های سیندرلا
خیلی وقت است
به پای تمام دختران شهر می خورد "(18)
در واقع شعر های منهای کبریت حاصل تلاشی است که آزاده دل برای امروزی کردن عشق و عینی کردنش انجام میدهد ، این تلاش به خودی خود قابل تحسین است و به عقیده من تلاشی موفقیت آمیز نیز بوده است. او توانسته است در "منهای کبریت" فضایی عاشقانه از نوعی دیگر را خلق کند فضایی متفاوت با آنچه تا امروز در ادبیات با آن روبرو بوده ایم
و در پایان دو شعر دیگر از "منهای کبریت" :
" در نگاهم پر کشیدی
بی توجه به تابلوهای ایست ممنوع است
من چرا بالهایت را بگیرم
دیروز دوستی پشت تلفن می گفت :
- مثل یک پرنده آزاد باش-
یادم رفت از او بپرسم
کدام یک مهم تر است
پرنده
آزاد
باش
اگر به هم نرسیدیم این گزاره را فراموش نکن
برای ماهی
پرواز تعریف دیگری دارد " (28)
***
"در اتاق سکوت می ریزد
در ذهن
آهسته قدم بردار
دارم تورا کامل میکنم
مواظب باش
گوشه اتاق من پرشده است از
موشک
کشتی
نمک دان
و این آخر تمام عشق های کاغذی است" (32)
.......................................................................
پی نوشت :
شماره های انتهای هر شعر بر اساس شماره های شعر ها در کتاب آورده شده است
بسم الله الرحمن الرحیم
با سلام
ما یک موتور جست و جوگر ایجاد کرده ایم که فقط سایت های به زبان فارسی در آن ثبت خواهد شد.
اگر شما مایل به ثبت وبلاگ یا وب سایت خود در موتور جست و جو هستید ابتدا باید یک لینک در وبلاگ یا وب سایت خود به آدرس http://www.rastgo.com با عنوان "راستگو" بدهید و بعد در لینک زیر در خواست می دهید تا وبلاگ یا وب سایت شما در موتور جست و جو ثبت شود.
http://www.rastgo.com/submit-script/
اگر پیشنهادی و یا انتقادی دارید خوشحال خواهیم شد از طریق لینک زیر برایمان ارسال کنید:
http://forum.rastgo.com/topic-t741.html
با تشکر و احترام
سلام جمال جان
از وقتی که گذاشتی ممنونم نکته سنجانه بود استفاده کردم برایت آرزوی روزهایی بهتر میکنم
ممنون بابت نوشتن نقد و معرفی این دفتر...
شاد باشی
شاید تکراری باشد اگر من هم بنویسم که مطالب پرمحتوایی در این خانه دارید ... اما می نویسم ! .... ممنون بابت شاخه مهربانیتان ...
سلام.
متشکرم از لطفی که داشتی.
سلا جمال جان
نقد رو خوندم
اما چون کتاب رو ندیدم یک سری بخش ها رو نمیتونم نظر بدم
اما فکر میکنم زبان و واژه های مقاله برای یک نقد ادبی مناسب نباشه
اما خسته نباشی در کل خوب در اومده
سلام خیلی خوب بود مخصوصا اینکه هم مختصر بود و هم مفید و در واقع منصفانه و واقعی به کتاب نگاه کرده بودی کتاب را هم خوانده بودم بارها
من فقط شعرهاش رو خوندم آقای عاملی.
ممنون.
سلام
عزیزم نگاهت نیز مثل خودت زیباست
نوشته ات را دوست داشتم . همچنین به امیر عزیز تبریک میگم
سرافراز باشید
سلام عزیز
بعد از مدنها
برای اولین بار حس اول با حاشیه بروز شده
اما متن هم هست
منتظرتان هستم
یا حق
سلام
شمارهی دوم مجله ی آگاهانه منتشر شد
www.agahane.com
سلام جمال جان خیلی ممنون نقد ومعرفی بسیار بجایی بود.یاعلی
میدونید من هی میام و نوشته ی قبلی رو می خونم و سرمو می ذارم روی کیبورد و به یک سال بعد که قراره پامو از بیست و پنج سالگی بکشم بیرون فکر میکنم؟
شعرهارو خوندم
چند بار
اینروزا حوصله ی خوندن نقدهای طولانی نیست
میدونم که می فهمید
دعوتی به یک داستان...:-)
باید خوندش!
بهم سر بزن
به روز نیستی شاعر!
:-(
بی خبر
در خاکستریها
گم شدی...
باین شوقی که من در کعبهء مقصود رو دارم
دلی از سنگ میباید که گردد سنگ راه من
و سلام با اشتیاق به روزیم تشریف بیاورید
سلام آقای عاملی عزیز
از معرفی این کتاب و شاعرش ، و نقد خوب شما ممنونم.
سلام. جمال جان یه سری هم به وبلاگم بزن. در ضمن وبسایت شخصیمو هم راه انداختم در حال طراحیه ، اگه دوست داشتی به لیستت اضافه کن.
http://www.11mordad.com
سلام
قرار بود بنویسید که
دوستان سراغتون رو میگیرن
و باید بگم که یکشنبه منتظریم
؛و میبینیمتون؛
این یه جمله ی خبری بود
سلام آقای عاملی.
چرا نمی نویسید؟
سلام
به روز هستم.
میدونی با امروز میشه ۲ ماه و ۱ هفته است که هیچی اینجا ننوشتی.
مطلب نقد خواندنی بود.خوندم.شعرها را هم خوندم.جالب بودند هر دو.
واژه ها ته کشیدند رفیق. عزم وطن نمی کنی؟
تمام پنج شنبه را راه رفتم.
میان کسانی قدم می زدم که روزهاست حتی با اتیکت "هم وطن" هم دیگر نمی شناسمشان.
بارها و بارها طول خیابان 16آذر تا انقلاب را پیمودم.
آشنایی نبود.
تن سپردم به خیابان اصلی.
سر در دانشگاه نوشته بودند دانشجویان هتک حرمتها را محکوم کرده اند،
دلم گرفت از تنهایی جمالهایی که نمی دانم کجایند و هیچ کس برایشان پلاکارد نمی زند.
نگاه ترس آلود آدمها حتی هیجان هم نمی بخشید.
هوای حسم راکد راکد بود و آسمان سخت تیره.
طول انقلاب را از دانشگاه تا جمالزاده بیش از سه بار پیمودم.
این اولین باری بود که حس می کردم تصویرم برای آدمها تکراریست.
هر قدمم را چندین نگاه بدرقه می کرد.
جان می کند آخرین نفسهای امیدم روی آسفالت خیابان.
هیچ دو انگشت برافراشته ای نبود که دل خوشم کند به ادامه، به بودن، به سبزی فرداهایی که سیاه خواهد ماند بی بازگشت جمال ها.
با اولین تاکسی به دورترین نقطه از آن خیابان لعنتی گریختم.
باران بر تصویر رنگ باخته ی امیدواریم بی وقفه می بارید و من...
باورهایم را حتی نه؛
تنها رهایی رفیقانم را می خواهم و بس.
کماکان بی خبری، کماکان دریغ از جمله ای که بگوید می آیید.
مانده ام بی هیچ شادمانی لحظه ای حتی.
راستی جمال؛ تو او را ندیده ای؟ باید چند سلول آن طرفتر باشد رفیق. هنوز بر سر همان پیمانم؛ کاش دوام نیاورده باشد. او آدم این حرفها نبود. من هم آدم این همه بی قراری... چقدر کم شناخته ایم همدیگر را،و حتی خودمان را.
کاش خبر دهید که آرامید و نه صرفا زنده.
خیال می بافم که همین روزها بیایم و ببینم که نوشته ای و نویدت دهم که آمده. همین
دیشب تمام جاهای خالی اش را خودم یک تنه پر کردم.
و با خودم مدام خواندم که می شود آرام سر سپرد به مردگی روزها، حتی بی او.
و این به حتم بزرگترین دروغ زندگیم بوده ست.
از تمام خبرها بی خبر مانده ام.
راستش را که خواسته باشی دلم به این بی خبری رضا نیست، اما خو کرده به هر چه که هست و گویی سالهاست که هست.
آمدن تو اما، برای خیلی ها فرق می کند. پس پرده بردار رفیق که دلها بسی شکسته اند به خودی خود.
دلشوره ی مدام از تو بر آنان کم غمی نیست.
خرده نگیر!
حواسم هست به دستهای بسته ات،
به گره ی کور آزادی ات،
و به بی تابی آنان...
کم آورده اند آدمها. کم آورده ایم و بی رمقی دستهامان به بلندای دیواهایی که هر شب در آغوش شما نو می شوند، قد نمی دهد. این است که هاج مانده ایم میان تکرار این همه واج و دم هم بر نمی آوریم.
راستی خاطرتان هست سر کدام پیچ راهمان عوض شد؟ ما هنوز سر دوراهی ماندن، خواب رفتن می بینیم.
درد است.
درد است که ندانیم به ضریح نداشته ی کدام دیوار دخیل انتظار ببندیم.
درد است که رفتنتان لالایی شب نخوابیدنهای کم کسانی نیست.
درد است که هر چه هست، تصویر نیمه کاره ی بودن شماست و بس.
درد است،درد.
و اینها همه،کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم دردی نیست رفیق.
زل می زنم به خیابانهایی که ردپای رفتنتان را مات مانده.
این است سهم ما از هرم خاطره ای که به هر جان کندنی نفس دارد هنوز.
و چه سرد است هوای این شهر خاکستری بی آفتاب نگاهتان.
راستی؛
آنجا هوا گرم است رفیق؟
دز زلف تو بنــــــــد بود دادِ دلِ ما
در بنــــــــدِ کمنــد بود دادِ دلِ ما
ای داد،به دادِ دلِ ما کس نرسید
از بس که بلنــــــد بود دادِ دلِ ما
رفته اید.
و اگر بی خبر؛ نه جای خرده گرفتن.
که گناه از خواب غفلت زده ی ما بود و بس.
دیگر اینجا باد نمی آید رفیق.
این است که کوتاهی دستانمان رویای رفتن از سر به در کرده.
نیستید.
نیستید و یاس چنبره زده بر قامت ناساز درد بی درمانمان.
شاعر ویرانی!
دیر گاهی ست غزلها تو را می سرایند.
از آن حسها دارم که هیچ جوره نمیشود نوشتش.
امید که همین روزها برگردید. همهتان. و البته خوب.
همان خوبی که معنایش را نمیدانم دیگر.
آخرین سنگر سکوته
حق ما گرفتنی نیست
آسمونشم بگیرید
این پرنده مردنی نیست
آخرین سنگر سکوته
خیلی حرفا گفتنی نیست
ای برادرای خونی!
این برادری تنی نیست
موج دستای من و تو
دست دریا رو گرفته
عکس تو با سرمهی خون
چشم دنیا رو گرفته
ما که از آوار و ترکش
همهرو به جون خریدیم
تو بگو همسنگر من!
ما تقاص کی رو میدیم؟
پس کِی؟
میدانم دور نیست،
گیرم که خیلی دیر است.
دوباره این شعرها را مرور میکنم
خوباند
درست مثل دوازدهم خرداد ماهی که جان ندارد دیگر
که مدتهاست رفته است دیگر
اینجا که دریچه شد نینی چشمهای تو
شاعرانگی دیگری را
به سمتی که من، که ما
بعد از سالها حتی
وقتی بیایام
وقتی بیایند
باور کن جمال
در ناباوری نگاهمان
چیزی اینجا کم است
...
بهار شده جمال!
فصلِ پنجمی باید باشد
فصل پنجمی باید بیاید
فصل پنجمی، رفیقِ خوب!
جمال
جمال
جمال خوب
تولدت مبارک پسر
خیلی مبارک
بهارِ تماشایی، گل کردنت را به نظاره خواهد نشست
هزار سال جلالی بقای عمر تو باد
بنویس همین روزها
بنویس
از ما گذشت خوب و بد ، اما تو روزگار
فکری به حال خویش کن این روزگار نیست