داری خودت را می کشی و حالیت نیست
سیگار ، راه حل بد اقبالیت نیست
***
جز منطق و برهان و استقرای ناقص
چیزی درون ذهن استدلالیت نیست
بار امانت می کشی بر دوش آخر
جز رنج چیزی حاصل حمالیت نیست
***
آنقدر درگیر عدالت بوده ای که
دیگر حواست به امور مالیت نیست
یک روز می آید که می فهمی حقیقت
چیزی به غیر از جیب های خالیت نیست!
زبس سروده غزل در غم زمستان ها
چو قلب ها همه یخ بسته اند، دیوان ها
ز گیسوان رهای توام، رهایی نیست
اگر رها شوم از بندها و زندان ها
به بسترم همه شب یاد زلف سرکش توست
چو التهاب که در بستر بیابان ها
***
چگونه از تو نگویم تویی که چشمانت
نشانده لرزه بر اندام سست ایمان ها
چگونه از تو بگویم تویی که هرزه تری
زهرزه گردی بی هودۀ خیابان ها
***
تو عشق ؛ بی هُده و بی دلیل و پوچ تری
زمشت های گره کردۀ مسلمانها !
تنها و بیروح و غریب و خسته و سردم
گیرم به هرجایی از این تقویم برگردم
سرما امانم را بریده کاش میشد، آه
بیهوده این راه عبث را طی نمیکردم
شاید که تاب طعنههایم را نیاوردی
شاید که تاب گریههایت را نیاوردم
بیهوده میگردم میان خاطراتم را
من بیشتر از آنچه کم باشم کم آوردم
نشسته چادر مشکی به سرکشیده خدا
و قوز کرده و خود را به بر کشیده خدا
کشیده چشم تورا بعدعاشقش شده است
برای چشم خودش دردسر کشیده خدا
هزار و چهار صد و چند سال میگذرد؟
از آن شبی که از این شهر پر کشیده خدا ...
مرا ببخش اگر از تو خرده میگیرم
که از تو خسته نبودم من از خودم سیرم
هزار بار به قتل خودم کمر بستم
ولی چه سود به این سادگی نمیمیرم
همیشه عاشق پرواز بوده ام حتی
در آن زمان که زمین کرده بود زنجیرم
شبیه دشت نبردیست قلب من با تو
شبیه صحنه جنگی که در نمیگیرم
تا کی چنین افتاده در زنجیر خود باشم
افتاده در زنجیرهی تقدیر خود باشم
کوه یخی در دستهای هرزهی بادم
باید که عمری شاهد تبخیر خود باشم
باید بیفتم آنچنان بر دست و پای خویش
یا در هراس از تیغهی شمشیر خود باشم
آیینه میسازند از من تا که من یک عمر
در آرزوی دیدن تصویر خود باشم