از سرنوشتم گریزی ، همچون زمستان ندارم
گیرم که هیچ آرزویی ، جز برف و باران ندارم
اعجازتان پس کجا رفت ای دستهای زمینی
من انتظاری زدستِ خشک خدایان ندارم
از زندگی های واهی ، از این همه سربراهی
آری برای رهایی ، جز درد ، درمان ندارم
=== ===
من با تو پایان گرفتم ، گرچه زتو جان گرفتم
ایمان به تو دارم اما ، ایمان به ایمان ندارم
=== ===
وقتی که این میله ها را دور خودم رسم کردم
کاری به کار جهانِ آن سوی زندان ندارم
حالا که بستند ما را بر تیرک تیر باران
من آرزویی به غیر از ، رگبار باران ندارم
سخن بر نوع دیگر ساز کردم
زمن بشنو که چون آغاز کردم
"عطار "
اینکه یک روز صبح از خواب بیدارشی و ببینی یک دوست برات یک وبلاگ باز کرده و تو به ناچار محکومی که بعد از این به جرگه وبلاگ نویسها بپیوندی باعث میشه زورکی هم شده یکم تعجب کنی و بعد از اینکه یه آب به صورتت میزنی و خواب از سرت میپره و از شوک اولیه خارج میشی و دودو تا چهارتا میکنی تازه می فهمی دچار یک جور توفیق اجباری شدی و بعد یاد فیلم "محمد حسین لطیفی" میفتی و "محمد رضا گلزار" ! بعد عصبانی میشی چون از گلزار خوشت نمیاد بعد اگه همین جوری به دودوتا چهار تا ادامه بدی میبینی این تازه اولشه خوب اسم وبلاگت چیه ؟ "فرناس" رجوع میکنی به فرهنگ لغت تازه متوجه میشی شان نزول این اسم چیست : فرناس یعنی : (خواب آلوده - نیم خواب ... ) وبعد دوباره عصبانی میشوی و میروی سراغ دو دو تا چهار تا و فکر میکنی به دوستی که وبلاگ را برایت باز کرده میبینی هر زمان که با تو تماس گرفته یا خواب بوده ای یا نیم خواب و به او حق میدهی که چنین اسمی برای وبلاگت انتخاب کند ولی باز سعی میکنی که هنوز عصبانی باشی بعد یاد آخرین تماس میفتی و اینکه در خواب و بیداری به او گفته بودی میخواهی وبلاگی جدید باز کنی و از او درخواست کرده بودی که اسمی برای وبلاگ پیشنهاد بده و او فرناس را پیشنهاد کرده بود و تو هم قبول کرده بودی دیگر تلاشت برای عصبانی بودن سودی ندارد .
اما حالا وبلاگی داری که میتوانی هرانچه را که تا امروز به صورت پراکنده روی نت مینوشتی و یا هرآنچه را که به صورت پراکنده روی نت نمی نوشتی را در آن قرار دهی و به خودت ببالی که بودنت دیگر آنقدرها هم بی هوده نیست و دوباره میتوانی یاد توفیق اجباری که نصیبت شده بیفتی و به طبع آن دوباره یاد "محمد رضا گلزار" و دوباره عصبانی بشوی! ...
این وبلاگ به نوعی ادامه وبلاگ من آسمانم است وبلاگی که به دلایلی دیگر در آن چیزی ننوشتم تمام شعر ها پیشین از آنجا به اینجا آورده شده اند
و در آخر تشکر میکنم از خانم شیما زارعی که زحمت باز کردن این وبلاگ را کشید
سعی خواهم کرد پس از این در این وبلاگ بنویسم آنچه را که پیش از این جایی نمی نوشتم
تنها و بیروح و غریب و خسته و سردم
گیرم به هرجایی از این تقویم برگردم
سرما امانم را بریده کاش میشد، آه
بیهوده این راه عبث را طی نمیکردم
شاید که تاب طعنههایم را نیاوردی
شاید که تاب گریههایت را نیاوردم
بیهوده میگردم میان خاطراتم را
من بیشتر از آنچه کم باشم کم آوردم
نشسته چادر مشکی به سرکشیده خدا
و قوز کرده و خود را به بر کشیده خدا
کشیده چشم تورا بعدعاشقش شده است
برای چشم خودش دردسر کشیده خدا
هزار و چهار صد و چند سال میگذرد؟
از آن شبی که از این شهر پر کشیده خدا ...
مرا ببخش اگر از تو خرده میگیرم
که از تو خسته نبودم من از خودم سیرم
هزار بار به قتل خودم کمر بستم
ولی چه سود به این سادگی نمیمیرم
همیشه عاشق پرواز بوده ام حتی
در آن زمان که زمین کرده بود زنجیرم
شبیه دشت نبردیست قلب من با تو
شبیه صحنه جنگی که در نمیگیرم
تا کی چنین افتاده در زنجیر خود باشم
افتاده در زنجیرهی تقدیر خود باشم
کوه یخی در دستهای هرزهی بادم
باید که عمری شاهد تبخیر خود باشم
باید بیفتم آنچنان بر دست و پای خویش
یا در هراس از تیغهی شمشیر خود باشم
آیینه میسازند از من تا که من یک عمر
در آرزوی دیدن تصویر خود باشم
شبهای سیاه با ستاره
من بودم و راه با ستاره
درحسرت یک گناه یک شعر
من میکشم آه با ستاره
شهوت که در آسمان گرفته
ماه است و گناه با ستاره
شرم است برای آسمانها
رقصیدن ماه با ستاره
توصیف گناه بعد ماه است
خوابیدن چاه با ستاره