فرناس

می‌آمد از برج ویران مردی که خاکستری بود

فرناس

می‌آمد از برج ویران مردی که خاکستری بود

بیست و پنج سال

  

  

         

          از ما گذشت  خوب و بد ، اما تو روزگار

                                              

                         فکری به حال خویش کن این روزگار نیست *  

  

 

  

من وارد بیست و شش سالگی شدم

امروز پایم را از بیست و پنج سالگی بیرون می کشم و به پشت سرم نگاه می کنم

فکر می کنم به : " بیست و پنج سال "

و توی سرم احساس سنگینی می کنم

و دلم می گیرد  

  

  بیست و پنج سال پیش که به دنیا آمدم هیچ فرقی بادیگران نداشتم درست مثل هزاران کودک دیگری بودم که از بیمارستان ها سر در می آوردند و درکوچه ها بازی می کردند، با آرزو هایی از جنس بادکنک و بستنی 

 

 اما زمان گذشت کم کم داشتیم  تغییر می کردیم ما داشتیم شخصیت در می آوردیم  مثل موهای زائد بدنمان و مثل هزار چیز دیگر ، ما داشتیم شخصیت در می آوردیم و این ابتدای راهی بود که  باید آن را تا انتها میدویدیم هرکس پشت خط سرگذشتش قرار گرفت و من دنبال خط خودم میگشتم که شروع کردم به فکر کردن

و فکر می کردم  که می توان جور دیگری زندگی کرد

و فکر می کردم که میشود به خط پایان نرسید و پیروز شد 

وفکر می کردم که میتوانم به دیگران ثابت کنم که میشود جور دیگری زندگی کرد و به خط پایان نرسید و پیروز شد

و فکر می کردم ...  

 وقتی به خودم آمدم که دیگر هیچ کس پشت خطش نبود من جا مانده بودم  

من صدای گلوله را نشنیده بودم دیگران دویده بودند و من ایستاده بودم و فکر می کردم... 

 

حالا بیست و پنج سال گذشته است و تنها خستگی کارهایی که نکرده ام در تنم باقی مانده

پرم از آرزوهایی که سرکوبشان کرده ام

پرم از حسرتِ راه هایی که هیچ گاه نرفته ام

پرم از ...

و ایستاده ام و منتظرم تا کسی سوت پایان را بزند 

.

 

  

 

* عماد خراسانی 

   

 

نظرات 135 + ارسال نظر
مکن ای صبح طلوع 1388/10/06 ساعت 12:57 ق.ظ

بیست و سه
من ازین عددها نمی ترسم
از جای خالی ات نمی ترسم
ازینکه شب عاشوراست و چقدر جای خالی تو سنگین و عجیب است
همیشه شب عاشورا تا صبح خوابم نمی برد
دلم شور می زند
انگار برای هزار و چندصدمین بار می خواهند حسین را سر ببرند
دلم آشوب است
اوضاع شهر را خونین می خوانند
آنهم قبل از ظهر روز دهم
حرفهای تو را احتیاج دارم
تحلیلت را
دلگرمی ات را
و نمی توانم تصور کنم چه رنجی از غیاب و بی خبری می کشی
دیشب را تا صبح به این رنج فکر می کردم
مثل رنجی که سراسر تابستان کشیدم
و داشت ویرانم میکرد
صبح نزده بود که عمه حالش خراب شد
توی بغل من بود و فریاد میزد
دستم را گذاشته بودم روی پیشانی خیلی بلندش
و با ایمان و آرامش قرآن می خواندم
و فشار خونش را می گرفتم
از خودم انتظار اینهمه صبوری و تسلط را نداشتم
جایی که همه ی خانواده بهت زده منتظر تمام کردنش بودند
مرگ را می شد توی مردمک های گشاد شده از دردش دید
و طنینش در فریادهای جگرخراشش شنیده می شد
و من به خواهرت فکر می کردم
و اینکه کدام سخت تر است؟
در کنار عزیزت باشی و شاهد مرگش
یا دور و بی خبر از رنج تماشای دردش
حضور و شهود مثل مرهم است
تحمل رنجها را آسان تر می کند
آدم را صبورتر می کند
آه اگر سلولی در کنار سلولت از آن من بود ...
شب سختی ست امشب
از آنهایی که تا صبح شود جان آدم را جای آفتاب بالا می آورد
می خواهم برایت برای ایمانت امشب دعا کنم
فردا روز سختتریست
و ایمان تنها چیزیست که ما داریم
ایمان به اینکه پشت این مونیتور روشن
در قلب تاریکی جهان پیرامون
چیزی مارا می خواند
حقیقتی که کتمانش نابودمان می کند
و آنقدر بزرگ و زیباست
که می توانم در کنار همه ی این سختیها آرام باشم
و به زیبایی خیره کننده اش بیندیشم
که تو را در برمیگیرد
محسن و سهراب و ندا را در برمیگیرد
حتی تمام دنیای پوچ دشمنانمان را در برمیگیرد
و همه چیز را زیباتر می کند
اتاق تاریک تو را
دلشوره ی تاریک من را
و قلب تاریک کسانی را که روی بودنت سایه انداخته اند
آفتاب باش رفیق مهربان من
و زودتر این کسوف زیبا را تمام کن

شب بیست و چهارم
روز بیست و چهارم
عاشورای زنده ای که قلبش توی سینه ی تهران می تپید
و توی سینه ی پنج نفر از هزارن انسانی که جای تو به خیابان آمده بودند و
و جای من
که پایم بسته بود و
از همین بهانه های همیشگی ..
توی سینه ی آنهایی که جای رمل های داغ
روی آسفالت های سرد جان داده بودند
دلم می خواهد عبایم را سرم بکشم
و تا صبح توی کوچه ها
مثل باد و باران
هی بدوم و زار بزنم
بعد مثل فیلم لیلایی که تو ندیدی
برسم به خانه ی حاجی آقایم
و ببینم با همان لباس سفید روحانی اش
ایستاده دم در
و آغوشش را برایم باز کرده
و سرزنشم می کند که چرا اینهمه وقت ترکش کرده بودم
و دلداری ام می دهد
و امید را توی رگهای یخ بسته ام به جریان می اندازد
و من خانه ای را پیدا می کنم که تمام بچه ایم را درون دیوارهایش پناه داده
و می توانم تا هر وقت که می خواهم
در آخرین اتاق انتهای راهرو
روبروی پنجره بنشینم
و در سکوت به درختهای لخت زمستان زل بزنم
و خیالم راحت باشد که هیچ چیز در خارج از این دیوارها وجود ندارد
نه تویی که بی رحمانه نیستی
نه پدرم
نه مادرم
نه آدمهای نادانی که هیچ حرفی توی ذهن بسته شان نمی رود
نه آدمهای بی خیالی که برای حماقت خودشان است که به سر و سینه می زنند
نه آدمهای سوخته ای که داغدارند و من برای داغ دلشان هیچ از دستم بر نمی آید
اصلا تو کجایی؟
چرا نمی خواهی بگردی؟
چرا نمی فهمی که بار نبودنت بار سینگینیست روی دوش من که خودم را دارم به زور می کشم
چرا نمی فهمی وقتی آن رفیق نامردت می گذارد و بی خبر می رود
وقتی همه دلسردند و ترسیده اند
وقتی کسی نیست
هیچ کس نیست که نگران برنگشتنش از خیابان باشم
نبودنت باریست مضاعف بر روی دوش من
و علامت سوال بزرگی
که حلقم را فشار می دهد
علامتی که از دلیل این نبودن طولانی ات می پرسد
با این روزهای بی خبری و اوضاع به نظر پیچیده ات
تو مگر چه کرده بودی؟
ساعت ها و ساعت ها یکریز فکر کرده ام
آیا خوب نمیشناختمت؟

بیست و پنجمین شب است امشب
که مثل ربع یک قرن گذشته
آرام آرام و با تحولات بسیار
و رسیده به این بازار تزویر و دروغی که همه مان را غافلگیر کرده است
می گویند دروغ هرچه بزرگتر باورش آسانتر
و داغ هر چقدر بزرگتر سرد شدنش زودتر
دیگر نمی دانم توی این دنیا چه خبر است
بین فریدونکنار و بابلسر
پدربزرگ مادریم یک خانه ی کوچک دارد
با کوچه ای که از کنار خانه می پیچد و آن دورها
می رسد به یک شالیزار بزرگ
بچه تر که بودم با نعیم می رفتیم می نشستیم لب شالیزار
که مثل یک دریاچه ی کم عمق بود
و لا به لای غوغای قورباغه ها
خیره می شدیم به آن دوردست ها
که یک کلبه روی پایه های بلند تنها زیر آفتاب ایستاده بود
راهی جز از درون شالی ها و آبها نداشت
فقط می شد تماشایش کرد
فقط میشد مطمئن بود که هست
در آن دورها کلبه ای هست
که یک روزی حتما یک راهی برای رسیدن به آن پیدا می کنیم
حس عجیبی دارم
درست مثل آن روزهاست
داشتم یک فیلم قدیمی می دیدم
درباره جنگ
و فکر میکردم چقدر خوب است که من بچه ای ندارم
اینطوری دست و بال روح آدم خیلی بازتر است
و می توانم حتی به جنگ فکر کنم
و اوضاع امروز را که حتی به خواب هم نمی دیدیم
می توانم جسورانه و با امید از سر بگذرانم
تو هنوز هم همانقدر جسور و بی خیالی؟
شب ها به چه فکر می کنی؟
چه تصوری از دنیای بیرون داری؟
از ما
فکر می کنی از یادت برده ایم ها؟
و به این اندیشه تو هم از ذهنت بیرونمان کرده ای
اینطوری دست و بال روحت یازتر است؟
با اینکه از شرایطت تقریبا هیچ نمی دانم
اما گاهی خودم را جای تو می گذارم
و میبینم دنیایم را که چقدر محدود اما عمیق شده است
به خودم فکر می کنم
به اعتقاداتم
به باورهایم
شک می کنم
محکم میشوم
تصمیم میگیرم
پشیمان میشوم
و با اینکه مثلا اهل حدس زدن نیستم اما مثل همیشه توی دل خودم حدس میزنم
آینده و حال و دیروز را
درباره ی بیرون
درباره ی وضعیت خودم
درباره ی دیگران
خیال می بافم
و بعد خاطرات می آیند
و سر و صدا کنان سکوت سلولم را در برمیگیرند
مثل کبریت های دخترک کبریت فروش
یکی یکی روشن میشوند اما دیری نمی پایند
و اینگونه روز و روزگار می گذرد یا ..
نمی گذرد
.
بوی شالی ها توی سرم میپیچد
و همچنان به سیمای آن کلبه در دوردست نگاه میکنم
نگاه کن
از آنجا انتهای شالیزار را میبینی؟
نگاه کن
دو انگشت برافراشته ام را
میبینی؟

شب بیست و ششم
درست است
بیست و شش شب است که تنهایمان گذاشته ای
که رفته ای
که برده اندت
که دیگر همین ساعتها زنگ نمی زنی و یک طوری که انگار کار خنده داریست سلام نمی کنی
باید یک بار که اینطور با خنده ای که به زور جلویش را گرفته ای سلام کردی
بپرسم
که واقعا چه چیزی خنده دارد؟
هیچ چیز خنده ندارد رفیق خوش خیال من
وقتی مادرت را گول بزنند و به خیابان بکشانند تا زیر علم یزید سینه بزند
وقتی مردم را بکشند بیندازد گردن مردم
وقتی دیگر نشود حق را به کسی ثابت کرد
وقتی یکجور هوا را غبارآلود کرده باشند که ذولفقار علی با باتوم بسیج توفیر نکند
هیچ چیز خنده ندارد
دست روی دست گذاشته ایم و صداوسیمای دروغشان می تازد
داریم خون دل میخوریم
بدجور سخت است این خاموشی
می خواهم یک چیزی بگویم
با تو
گفتنش از خاموشی هم سختتر است
در تمام این روزها
سختترین چیز دوری بوده و بی خبری
و اینکه نمی دانستیم چه بلایی سرت می آورند
اما یک چیز تحملش را آسان می کرد
و آن امید این بود که بالاخره روزی هر چقدر دیر تو را میبینیم
و همه ی این روزهای سخت و تلخ جبران می شوند
همه همینطور فکر میکنند
چون دلیلی برای طور دیگر فکر کردن ندارند
اما من
بیچاره من
یک روز تویی که اهل خواب دیدن و تاثیر گرفتن از خواب نبودی
به من گفتی که خواب بدی دیده ای
و گفتی احساس می کنی شهید می شوی
و بحث وصیت و این حرفها را کشیدی وسط
خدا بگویم چکارت کند
جدی ات نگرفتم
جدی ات نگرفتم چون فکر میکردم داری شوخی می کنی
چون نمی خواستم باور کنم که داری جدی می گویی
و کمی بعد
برده بودندت
و نمی دانی تصور اینکه به هر دلیلی دیگر برنگردی چقدر سخت است
وقتی دعا می کنم
یاد سالها پیش می افتم
و روزهایی که با تمام وجود تمامی وجودی را می خواستم
که هیچ شد
تمام شد
آن روزها وقتی دعا میکردم فکر میکردم هرچقدر دور و دیر اما می رسد آن روز
و شاید حالا بفهمی که چرا دیگر نمی توانستم دعا کنم
از ترس اینکه هر چه را که بخواهی دقیقآ همان را ندهند
که همیشه انگار همینطور بوده
و نمی دانم اسمش ناشکریست یا کفر است یا هر چه
اما من با ترس برای آزادیت دعا می کنم
و از ترس اصلا به آن روز نمی اندیشم
می دانم
باید سعی کنم این خیالات را از سرم بیرون کنم
و روحیه ام را از دست ندهم
حال خوشی ندارم
و این خیلی بد است
واقعا به دلگرمی احتیاج داشتم امروز
و جایت خیلی خالیست
و فکر کنم این جمله انقدر دستمالی شده که هیچ کس معنایش را نمی فهمد
و عمقش را
جایت
جای حرفهایت
جای وجودت
جای خودت
خیلی خالیست ..

شبی که برای بیست و هفتمین بار رسید
و روزی که یکی از بدترین روزهای عمر من بود
قشونی همیشگی به خیابان ها کشانده شده بودند
دوباره بازی اتوبوس ها و کارمند های اداره ها و بچه مدرسه ای ها
دوباره بازی خیمه شب بازی
یکهو خودم را دیدم که وسط میدان فردوسی دارم بالا میاورم
دارم بیست و چند سالی که این چادر را توی سرم نگه داشتم بالا می آورم
دارم وطنم را گذشته ام را مردمم را بالا می آورم
و پرت شدم توی یک تاکسی
تا شهری که گلوی خیابان هایش بدجوری بسته بود را دور بزنم
مردمی را که پیاده از سیاهبازی بزرگی بی خبر برمیگشتند را می دیدم
مردم من بودند
که گوشه ی تاکسی تصویرشان با دود سیگار و اشک های من آمیخته می شد
مردم من بودند که از عربده کردن و شاخ و شانه کشیدن برای مردم خودشان خوشحال بودند
مردم من بودند این ها
که جرمشان این بود که نمی دانستند
دور می زدم خیابان ها را تا برسم به خانه
خانه ای که مال من نیست
و من یک اجاره نشین ساکتم
که هر بار از اتاقش بیرون می آید
سهمیه ی سلام روزانه اش را تحویل می دهد
چیزی نمی خورد که مباد هوسش کرده باشی
دمی نمی خندد که نکند دمی غمگین تر ازو باشی
و بعد تا صبح برای تو نامه می نویسد
و چند خطش را می گذارد اینجا
تا زنده نگه ات دارد
برگشتم خانه
هیچ راهی دیگری نداشتم
موهایم را حنایی کردم

بیست و هشت
خیلی فکر کردم
این عدد آدم را یاد هیچ چیزی نمی اندازد
برایت از امروز حرف بزنم؟
امروز
مثل یک مشت خاک بود
از همان هایی که وقتی بر میداری از لای انگشتهایت سر می خورد میریزد پایین و چند تا سنگیزه می ماند کف دستت
سنگریزه هایش وقتی بود که نشسته بودم لب باغچه حیاط دانشگاه
بچه ها بالای سرم
با دستهایی در جیب ایستاده بودند
و بی خیال و سرخوش
از آویزان کردنت حرف می زدند
آ
و
ی
ز
ا
ن
کلمه ها خیلی عجیبند
می توانند سرمای تمام برف های عالم را بریزند توی استخوان های آدم
می توانند آدم را آویزان کنند
می توانند کل زندگی آدم را ببرند زیر یک مشت خاک
فقط چند تا کلمه
بگذریم
نمی دانم چرا توی این سالها
اکثر روزهایم بوی خاک می دادند
خیلی خسته ام
شب جمعه است و تو را برای چهارمین بار می برند
صبح
وقتی که من خوابم
گاهی فکر میکنم این شاید یک خواب طولانی صبح جمعه باشد
هر لحظه ممکن است چشمهایم را باز کنم و
ببینم که چهاردهم آذر است
و دو روز مانده به شانزدهم
تو هنوز خوابیدی
و من این بار تا عصر صبر نمی کنم
تا بیدار شدم گوشی را بر می دارم و بیدارت می کنم
ب
ی
د
ا
ر
تا یادت بیندازم
دیوان بیدل یک جلدی هنوز هم با دوجلدی اش فرقی ندارد

بوی جوی مولیان آید همی ... 1388/10/12 ساعت 01:10 ق.ظ

بیست و نهمین شب نبودنت را
بوی وفاق ملی برداشته است
هیجان زده نیستم
فقط خیلی آرامم
اول از بیانیه میر مان شروع شد
و بعد برنج محسن که یکهو توی قابلمه ی مجمع تشخیص ری کرد
و حالا هم علی مطهری یک کاربن گذاشته است روی راهکارهای میرحسین
و دارد یک جفتشان غلط کردند حالا شما کوتاه بیای درخواست شده ی دیگر می فرستد خدمت بیت رهبری
و نوک پیکان دارد دوباره برمیگردد سمت پاستور
و چاه کن درون سرزمین موعودش می افتد
مهم نیست چطور تعبیرش کنند
معلوم است ماه هاست له له می زندد برای همچین چیزی
و چقدر بیانیه ی هوشمندانه ای بود
که عمل به یکی از بندهایش هم برای ما پیروزی ست
میر ماه است و دل ما آسمان
دلم روشن است
خدا روشنش نگه دارد
یادت می آید بیانیه ی نمی دانم چند بود
که از زندگی می گفت
می گفت که ما پی مبارزه نیستیم پی زندگی هستیم
خدا می داند که پایش بیفتد کسی از ما را در راه آرمان از جانش مضایغه نیست
اما مردم ...
مردم ما ...
جنگ داخلی جنایت است در حق این مردم
هیچ خیابانی تانکهای زرهی را انتظار نمی کشد
هیچ سینه ای عاشق گلوله نیست
من مبارزه را دوست می دارد
تا به زندگی ام معنا ببخشد
اما آیا این بزرگواری نیست
که تو برای بهتر شدن زندگی راهی به جز راه شیرین مبارزه را انتخاب کنی
تا مردمت روی آرامش را زودتر ببینند
و داغ دیگری بر دل دیگری ننشیند
و بچه ها برگردند
و مردها برگردند
و مادرها برگردند
من دلم روشن است
ما از چیزی نگذشته ایم
که صبوریمان را بیشتر کرده ایم
کاش آقایان بسم الله بگویند
و روح شیطان را از خانه ها و دل هایشان برانند
کاش فردا اتفاق خوبی بیفتد
و همین روزها بتوانم صبح از خواب بیدارت کنم
که بیایی دانشگاه
و با هم بین مردممان گل پخش کنیم
و لبخند
و شیرینی
مثل روزهای ابتدای خرداد
شاید خیلی قشنگتر
امید چیز مبهم و خوبی ست
مثل خودت
که هم دور و مبهمی
و هم
.
.
خوبی ؟

سی
یک ماه تمام
باید از اینجا که ایستاده ام برگردم به عقب
و نگاهت کنم
که چقدر دوری
و واقعیت اجزای صورتت را از یاد برده ام
و تنها طنین صدایت توی گوشم است
مثل گوشماهی ها
نگاهت می کنم
یک حجم انسانی که چیزی شبیه دریا را درون خودش جا داده بود
و حالا تنها طنین امواجش را به خاطر دارم
چه می دانی که با چنگ و دندان زنده ات نگه داشته ام
امروز بهار می گفت راستی چه خبر از جمال. انگار همه فراموشش کرده ایم ..
و من لبخند تلخی تحویل گوشی تلفن دادم
و صدای کوتاهی گفت
نه همه ..
امروز روز تضاد ها بود
امید ها و ناامیدی ها
خواهرت خبر سلامتی ات را که می داد
صدای گریه هایمان توی هم پیچیده بود
که کلمه ای برای شادی غمناک مشترکمان نداشتیم
و کمی بعد
کسی خبر از طولانی و سخت بودن نبودنت آورد
و تمام شیرینی صدای خواهرت را یک جرعه زهرمار شست و برد پایین
نمی دانی داریم چه می کشیم
نمی دانی اگر خودمان را زده بودیم به فراموشی و زندگی مان را می کردیم
اگر پیگیرت نبودیم
اگر هر شب اینجا برایت نمی نوشتیم
اگر نامت را بارها و بارها هر جایی جستجو نمی کردیم
فریادت نمی زدیم
در هر لحظه از خواب و بیداری به فکرهایت فکر نمی کردیم
و به زبانت حرف نمی زدیم
و به یادت نمی آوردیم
و به یادت نمی آوردیم
چقدر تحمل این یک ماه ساده تر بود
حتی اگر این فعل ها همه مفرد بوده باشند
این لحظه ای را که در آن نفس می کشم میبینم
و مطمئن می شوم که دوام نمی آورم
بعد برمیگردم و از پس این یک ماه طولانی نگاهت می کنم
نگاهت می کنم
و صبورتر می شوم
محکم نگه ات می دارم
و نمی افتم
تنها راه این است که ایمان داشته باشم
و من آدم مومنی نیستم
خدایم خیلی جاها آنتن نمی دهد
و مشکل از گیرنده ی من است
مشکل از من است
بار سنگینی که روی دوشم است
و سیاهی درونی که هر چه می کنم از سایه اش خلاص نمی شوم
جایی برای خداوند و ایمانش باقی نگذاشته
فکر می کنم وقتی برایش حرف می زنم اداست
وقتی برایش گریه می کنم اداست
صدایش می کنم اداست
و گاهی صدایش نمی کنم که حرمتش را نگه داشته باشم
اما همان هم اداست
تو را اگر اینهمه می ستایم برای همین است
که ادا نبود ایمانت
نیست
از این فعل های ماضی دارد حالم بهم می خورد
از خودم و این گردابی که تویش گیر کرده ام
نه غرقم می کند و نه از گردش می ایستد
ببخش که اینهمه از من می گویم
خیلی خسته ام
دلم می می خواهد
هزار سالش باشد و یک جرعه اش هزار سال را از یاد آدم ببرد
خرد و خراب و خمیده
می خواستم چیزی بنویسم امروز
چقدر سخت شده است نوشتن کلمات موزونی که یک روز بی اختیار جاری بود
غزل معاصر ما
دلم می خواهد وقتی برگشتی
جای همه ی این رنجهایی که کشیدم
که حرفی نیست
حقم بود و کشیدم
غزلم را گفته باشی

سی و یک
یعنی یک شب جدید گذشت
از ماه تازه ای که نبودنت را با انگشت نشان می دهد
«من همه جا پی تو گشته ام
از مه و می نشان گرفته ام
بوی تو را ز گل شنیده ام
دامن گل ازان گرفته ام»
دارم یک آهنگ قدیمی گوش می دهم
و به این فکر میکنم که تو چطور می خواهی اینهمه نوشته را بخوانی
اصلا حوصله ات برمیدارد؟
نمیدانم
چه فرقی می کند
یک موچه دارد از روی دستم رد می شود
انگار نه انگار که توی عالم ساعت سه صبح چه می گذرد
به قول حسین پناهی
یک طوری که می رود که انگار اگر نرود چرخ دنیا پنچر است
یک قصه برایت بگویم؟
یک روز راهبی از معبد هزار پلکان پایین می آید
و میبیند که مورچه ای را همراهش آورده
راهب قصه ی من
هزار پله را دوباره برمیگردد بالا
و مورچه را زمین می گذارد و باز پایین میرود
یک مورچه را توی کلاه ژاکت آبی ام آورده بودم خانه
نمی دانستم از کجا
نمی دانستم باید به کجا برگردانمش
گم شدم
یک موچه را توی دستهایت آوردی بودی
نزدیکی های خانه اش
گم شده بود و هی دور خودش می چرخید
با گامهای بلندت
راهی را که باید سالها و سالها می رفت
یکی دوماهه آورده بودیش
هر جا که می رفتی بوی خانه را می شنید
حالا بوی خانه را گم کرده ام
بوی دستهایت را
بگذریم
این حرفها چه فایده ای دارد
فقط حرف اند
کلمه اند
کلمه های قشنگی که آدم را یاد آدمهای احمق توی کتابها می اندازد
امروز
توی صورت یک گاردی لبخند زیبایی زدم
دارم دیوانه می شوم

شب سی و دوم
از خواهرت پرسیده ام خبر تازه ای نیست؟
برایم نوشته فردا انشاالله ..
روزگاری داریم ها
به امید یک خبر صبح را شب می کنیم
به امید یک خبر شب را تا صبح نمی خوابیم
این جا را ببین!
توی نود یک نظرسنجی ست
تا همین الان یک میلیونی از خجالت حکومت در آمده ایم
امروز برای بار هزارم داشتم فکر میکردم
این کامنتهایی که برایت می گذارم
برایت بد نمی شود؟
نمی شود
این عرض دلتنگی ها جز دل من جای چه کسی را می تواند تنگ کند؟
خب البته اگر خوب به پست های دیگرت نگاه کنی
می بینی که مردم به هیچ خلوت و حریمی احترام نمی گذارند
حتی اگر ازشان خواهش کرده باشی که بگذارند
پس دیگر از برادران گمنام آخرالزمانی ما چه توقعی می شود داشت
که کلمات مرا مو به مو نخوانند
و جزء به جزء اجزاءم را تصورم نکنند
و ...
کاش برای تو بد نشود
هر چند من نمی توانم به فکر روزهای آمدنت نباشم
و این روزها را برایت زنده نگه ندارم
تو در تمام این حروف زنده ای
و داری از پشت این کلمات مرا که دست تکان می دهم تماشا می کنی
مرا
به نمایندگی از دنیا خارج از آن دیوارها
وکیل الرعایای انهایی که می گویند
وقتی برگشتی جسمآ و روحآ خیلی تغییر خواهی کرد
و باید انتظار هر چیزی را داشت
چشم هایی سرد و دهانی خاموش
من
تو را می شناسم
نه برای سلامتی ات نگرانم
و نه برای اوضاع روحی ات
آن آقایان با احکام بی ثمرشان هم میتوانند بروند لای دست شیطان

سی و سه بار
این شب پل زده است و
روز قبل نبودنت را به روز بعد نبودنت رسانده ست
انشاالله فردای خواهرت همین امروزی بود که گذشت
همین امشبی که چقدر شیرین و آهسته است
پرسیدم خودش بود؟
فقط همان دو جمله را گفت؟
گفت شاید؟
گفت شنبه؟
خواهرت گفت
دلتنگ بود
...
دلتنگ؟
...
گاهی ذیگر هیچ برای گفتن ندارم
و این گاهی خیلی اوقات اتفاق می افتد
و این گاهی جاری ترین حس من است
حالا که دارم سرو چمان را توی یک شب زمستانی خنک می نوشم و
آرام آرام به دلتنگی هایت فکر میکنم
چیزی که نیستم
کاری که نمی توانم
از دست رفاقتم همین قدر بیش برنمی آید
که اندازه ی تمامی وجودم دلتنگ باشم
و نتوانم چیز دیگری بگویم
باید کمی با خودم خلوت کنم
حس می کنم برای آمدنت آماده نیستم
و در تعارض عجیبی با کلمه هایم و پیش بینی هایم قرار گرفته ام
باید خیلی فکر کنم
حوالی همه چیز
که چگونه بیابمت
و چگونه دریابمت
و هزار فکر و خیال و شاید و اما و بوک و مگر دیگر
گیج و دلتنگ و پریشان خاطر
تنها یک چیز را می دانم
شنبه یا نه همین حالا
آماده یا ناآماده
هر که هر لحظه ای از آزادی تو بگوید
خبرش بگو که جانم بدهم به مژگانی

سی و چهارمین شب است
من خانه نیستم
و امیدوارم تو زنگ نزنی
حالا دیگر نه به هوای زنگ زدنت
که از دلشوره ی زنگ نزدنت خوابم نمی برد
میترسم فردا عصر که برمیگردم خانه
روی تلفن اتاقم
کسی
با دست خط دیجیتالی اش نوشته باشد
آمدیم نبودید
می ترسم
حتی یک روز از تو جا بمانم
می ترسم
یک روز
مرا جا بگذاری و بگذری
بگذریم
رنجنامه که نمی نویسم که
ببین جناب
برای بار آخر
امیدوارم این دفعه دیگر ما را مترسک گیر نیاورده باشی
و این وعده ی آخر آزادیت
وعده ی سر خرمن نباشد

مثل سی و پنج
نفسم به شماره افتاده
سی و پنج
توی خواب دست و پا میزدم
سحر
باران شدیدی می بارید
آزاد شده بودی
بعدش آمده بودی خانه ی ما
داشتی با مادرم حرف میزدی
و من فقط تماشا میکردم
از آن طرف اتاق
که رهایت کردم و رفتم نماز بخوانم
خیلی طول کشید
خیلی طول دادم
خیالم راحت بود که هستی
که اینجایی
و تو بی که حرف بزنیم رفته بوی
بی که سیر ببینمت
خواستم بیایم دنبالت
باران شدیدی گرفت
انقدر که نمی توانستی تکان بخوری
انگار هزاران میخ
دست و پاهایم را به زمین میخ می کردند
دست و پا میزدم
که پریدم
به دور و برم نگاه کردم
به عمق تاریکی
و از خودم بدم آمد
که برای چندمین بار باورت کرده بودم
آمدنت را
و حضورت را
دارم فکر میکنم هر طوری که هست
سرد و غریبه و نا آشنا
کاش زودتر برگردی
تا جهان از استندبای دربیاید
این اسکرین سرور ترسناک و وهم انگیز را دوست ندارم

سی و شش
من را یاد موهای جوگندمی و یک کت بلند مردانه می اندازد
یاد شب های روشن
یاد یک کتاب فروشی توی یک خیابان فرعی و مشتری های کهنه اش
یاد هرچه که نیستم و نخواهم بود
هر چه که ندارم و نخواهم داشت
یاد یک شیوه ی دیگر زندگی که دوستش می دارم
اما راهمان را از هم جدا کرده ایم
او از آن طرف جوب پیچیده و رفته سمت پیاده رو
من خط های سفید را گرفته ام و دارم این خیابان یکطرفه را خلاف میدوم
سی و شش
من را یاد جعبه ی مداد رنگی ای می اندازد
که هیچ وقت نداشتمش
و نتوانستم حس داشتن ۷ جور سبز مختلف را تجربه کنم
سی و شش
من را یاد صدای خواهرت می اندازد
وقتی بعد از سی و شش ساعت از بی خبری درم آورد
و انداخت توی دهانه ی جهنم
و تا برسم به قعر این چاه آتش
هزار بار چرخ خوردم
خوردم
توی دیوار
توی در
در
دیوار
چقدر ازین دو کلمه بدم می آید
چقدر از فکر کردن به این دو کلمه خسته ام
بعد از شب ها و شب ها فکر کردن به دیوار
دیشب به در می اندیشیدم
و دیدارت را تصور می کردم
تصویرها از رو به روی چشمم فرار می کردند
کلمه ها از توی مغزم
خیلی سعی کردم
اما نتوانستم خیالت کنم
وقتی که باز می گردی
فردا یا هر روز دیگری
که نزدیک است
آدم هرم نفس هایش را روی پوست گردنش حس می کند
انگار اگر برگردم روز آمدنت را میبینم
که پشت سرم ایستاده
و منتظر برگشتن من است
من
که منتظر برگشتن توام
اما نمی توانم برگشتنت را تصور کنم
فردا یا هر روز دیگری
وقتی که رسیدی
دلم می خواهد رهایت کنم
و مثل بادبادک
تنها تماشاگرت باشم
که بالا می روی
بالا می روی
دلم می خواهد رهایت کنم
که بالا بروی
هرچند
هر قدر دور شوی
من
قرقره وار
از غصه لاغر می شوم

حس خوبی ندارم از شنیدن سی و هفت
مثل دندانهای ریخته
روز بدی بود امروز
باز خواب دیدم
درست قبل ازینکه بیدار شوم خواب دیدم بیدار شده ام
توی خواب چشمهایم را باز کرده ام
و فهمیدم روزی دیگر آغاز شده است
گریه ای تلخ چشمهایم را گرفت
و ته گلویم را
آنچنان که در خواب فرایت می گیرد
طاقت روز دیگری را نداشتم
اندوه روز تازه ای که در پیش روست تمام وجودم را گرفته بود
می دانی چرا؟
چون مطمئن بودم که آزاد نمی شوی
و اصلا دلم نمی خواست این عذاب طولانی را دوباره تحمل کنم
دوباره یک روز تمام دلشوره ی مضاعف
انتظار
تلفن
یاس
تلخی
و ناامیدی شدید
امشب می خواهم برایت اعتراف کنم
با همه وجود دوست نداشتنی ام
با همه ناامیدی سنگینی که فرایم گرفته است
اعتراف کنم
که چقدر خودخواهم
و با اینکه می دانم نمی توانم
اما دیگر نمی خواهم ببینمت
اگر دست خودم بود
دیگر نمی خواهم به دیدارت بیایم
نمی خواهم باشم
می پرسی برای چه
و من مثل همان شب سخت و سرد
توی خیابان پاسداران
نمی توانم برایت بگویم
که چقدر خودخواهم
و این خوبی تو چقدر اذیتم می کند
و این بی دریغی ات چقدر دردآور است پیش خودخواهی من
و تو نمی دانی که من تمام این سی و هفت روز را برای خودم رنج کشیده ام
نه برای تو
گاهی حالم از این انسانی که درونم شیهه می کشد بهم می خورد
برای خاطر خودت رفیق من
بیا و کمک کن رهایت کنم
دهانم را بگیر و نگذار حرف دیگری بزنم
دستانم را بگیر و نگذار کلمه ی دیگری بنویسم
با دست و پای بسته درون قایقی بگذارم و در رودخانه رهایم کن
با چشمان بسته به بیابان ببرم و رهایم کن
گمم کن
یک طوری که اگر خواستم هم نتوانم برگردم
اما
با دلم چکار کنیم
که اینهمه روشن است
و می داند
اگر من هم برنگردم
تو همین روزها برمیگردی

شب سی و هشتم
در چشمان من است
به سیاهی چشمهای من نگاه کن
روز سی و هشتم
حتما
در روشنی چشم های تو بود
وقتی که غمگین و زرد و آهسته می گذشت
و دیگر شوق مبارزه را بر دوش دقایقش نمی کشید
خسته بود امروز
دلتنگ بود
از میدان هایی میگذشت که سرگشته دور خودشان می چرخیدند
و کنار خطوط پیام
پای کاجهایی که روی شانه هم افتاده بودند می می ایستاد و
زار و زار میگریست
روی بالشت هایی که توی آفتاب بی رمق ظهر لمیده بودند
تا تلخی رویای ندیده ی شب پیش را فراموش کنند
دلتنگ بود امروز
برای کودکان سرماخورده ای
که بعد از شش ماه برای پدرانشان نقاشی می کشیدند
و می انداختند توی جوراب هایشان
اسلام دست و بال علی را بسته است
شاید بابانوئل را به اوین راه دادند
دلتنگ بود امروز
هیچ حرفی نزد
تا شب از چشمهای من بپرسد
معنای اینهمه سکوت چیست؟
من گم شده ام در تو یا تو گم شده ای در من؟
و عقرب وار
دم به کله بکوبد تا شقیقه اش دوشقه شود
شب
از هرم حلقه ی آتشی که به خواب هم ندیده است
آتشی که دارد تصویر لبخند بزرگی را در خودش می سوزاند
هر روز
بوی خاکستر توی سرم میپیچد
وقتی روی این تخت مرده شویخانه دراز کشیده ام و
با هزاران کلیک
دنیایمدور بی خبری را دوره می کنم
تا بدانم خبری نیست
هیچ خبری که مشتت را بالا ببرد
یا پایین بیاورد
پایمان را زده اند رفیق من
رگمان را زده اند
و خون بی رنگی را توی حوضچه های داغ هفت حوض فین کرده اند
که از تبار من نیست
و از تبار تو نیست
خوش به حالت که امشب نیستی
و به ایوان نمی آیی
تا انگشتانمان را روی پوست کشیده ی شهری بکشیم
که چراغ های کثیف رابطه اش روشنند
و چراغ های تفکرش تاریک
دارد فراموشت میکند این شهر
تو را و اسب باژگون این جنگ را
که با شوق زین کرده بودیم
و با چارهزاران نعل به سمتی می تاختیم
که سویی نبود
و زیبا بود
و زیبا بودیم
چرا که به نمی دانم های خود ایمان داشتیم
و ایمان
حرمت چشمان تو بود..
نبود؟

سی ونهمین شب تنهایی ست
این شب تیره ی بلند
که مثل گیسوان خاکستری زنی پا به سن گذاشته
زیبایی تاثرانگیزی دارد
مثل کوک پیانوی سنتی ایرانی
خداوندگار حزن و آرامش است
مثل چشم های عمیق خودت
مرد!
باور کنم که اینهمه خراب بوده ای؟
باور کنم که بی تابی کرده ای پیش مادرت؟
باور کنم پریشانی و دلتنگی عریان تو را؟
با اینکه چندان زنده به خاطرت نمی آورم
و وجودت مثل خاطره ایست دور و عزیز
اما هنوز هم پایبندم به ایمانی که از تو برایم مانده است
و این ایمان را به هیچ کدام ازین اخبار ضد و نقیض نمی فروشم
نمی فروشمت به خیرخواهی واقع بینانه این آدم ها
اینهایی که خزان به قیمت جان جار میزنند اما
بهار را به پشیزی نمی خرند از من ..
حالا دیگر انقدر دور شده ای که هیچ پله برقی و مترویی نزدیک نمی آوردت
یک راه دیگر برایت پیدا کرده ام
چند تا پیام خیلی کوتاه دارم توی گوشیم
که حاصل مستقیم تفکر تواند
و حاصل نیروی انگشتانت
هنوز اندکی زنده اند
هنوز اندکی زنده ایم
کمی سریعتر باش رفیق
دیگر چه بگویم
.
.
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ورنه پروانه ندارد به سخن پروایی

بیا بگشای در بگشای دلتنگم 1388/10/23 ساعت 02:18 ق.ظ

چهل
.
.
چند لحظه است که ناباورانه دارم به این کلمه نگاه می کنم
وقتی نوشتمش شوکه شدم
چقدر کم!
اما نه هیچ کم نیست
چقدر زیاد!
تو چهل روز است که درون آن دیوارهایی و
تنهایی و
غریبی و
از همه جا بی خبری و
...
دیگر چه؟
داشت یک مناظره ی دیگر می داد تلویزیون میلی
کواکبیان بود و شیطان بزرگ شریعتمداری
که شریعتش توی کمرش بزند کاش یک جو حقیقتمدار بود
خواهرم گفت این دعواها سر تقسیم قدرت انقلاب است
گفتم انقلاب قدرتش کجا بود دیگر
همه ی دعواهای این دنیا زیر سر کارخانه های اسلحه سازی ست
گفتم اصلاح پذیر نیست جهان
باید فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
گفتم اگر آن دکمه جلوی دستم بود
چشمهایم را می بستم و دکمه را می زدم و دنیا را منفجر می کردم
گفت این جمله را یک جایی شنیده ام! جمله ی کیست؟
گفتم جمله ی جمال است
گفت نه خودم یک جایی شنیده ام! از جمال بپرس این را از کی شنیده
گفتم شماره اش را ندارم!
گفت می دانم خب چند روز دیگر دیدیش بپرس
گفتم مطمئنی جمال را می گویی؟!
گفت بابا جمال همین روزها می آید بیرون، یادت نرود ازش بپرس
گفت و بی خیال از اتاق رفت بیرون
با چنان صداقت و اطمینانی گفت که شوکه ام کرد
درست مثل همین کلمه
چهل
اگر مجاور هم شده بودم تا الان یک پیغمبری چیزی از زاویه بیرون آمده بود
امشب عجیب دلم برایت تنگ شده
عجیب است
دیگر مثل شب های پیش دور و مبهم نیستی
نزدیکی
می دانم که هستی
«که» یعنی چه کسی
لازم نیست بروم سر وقت گوشیم
یا خاطرات و تصوراتم را دوره کنم
می دانم که هستی جمال
می دانم چقدر غمگینی
دارم حس می کنم دلتنگی ات را
باورم شده ای
رفیق من
طاقت بیاور
چیزی نمانده است
همین روزها خواهرت زنگ می زند
خبر آزادی ات را مثل نقل می گذارد توی دهان من
شیرین می شوم
بعد زنگ می زنم به حسین و بهار
زنگ می زنم به شیما
بعد عطرت توی تمام شهر می پیچد
هوا کمی گرمتر می شود
تک تک تمام درختها شکوفه می دهند
توی دانشگاه دیگر هیچکس از آن رفیقم نمی پرسد که برگشت یا نه
همه از توی چشمهایم
از روی انحنای لبهایم
از روی حوصله ای که دیگر دارم
و رنگی که به رخسارم امده می فهمند
که چشممان روشن شده است
مثل دلمان
دارم حس می کنم جمال
مسیحای جوانمرد من
کمی تحمل کن
با اینکه ازین کارها بلد نیستم
اما امشب این کلمه را به فال نیک می گیرم
و روی تمام دیوارهای شهرت چشم می گذارم
چشم می گذارم
تا چهل از دهان این صفحه نیفتاده برمیگردی
جمال
برمیگردی؟

اینجا چراغی روشن است 1388/10/24 ساعت 01:08 ق.ظ

چهل و یک بار شمردم
میبینی؟
ابرها قصد کنار رفتن ندارند
من اما آفتاب را توی دلم دارم
هزاران چراغ در درون من از تو روشن است
به این بادها و بچه طوفان ها خاموش نمی شوی
حتی اگر رفیق شفیقت
دود سیگارش را ول بدهد طرف سقف کلاس و
توی خیالات آرمانی-انقلابی اش
توی صورت من دعا کند که شهیدت کنند و برنگردی
که شفاعتمان کنی مثلا در صحرای محشر برادر!
بگذریم
گفتم که بالاخره موهای آنقدر بلندت را دیدم؟
روزها پیش
توی یک عکس قدیمی
دلم میخواهد با آن پیراهن سفید
توی یک عصر تابستان
بیایی برویم کویر
موهایت همانقدر بلند باشد
بایستی وسط شن ها و بادها
روی تپه ماهورها
و درباره پدرت حرف بزنی
...
رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست
..
حرف دیگری ندارم
میروم بمیرم

چهل و دو شب است
که یک پرده ی مه آلود رویت کشیده اند
پشت چشمهای من
رودخانه ای ایستاده
که شیما بلد است چگونه به جریانش بیاندازد
وقتی گله میکند
از خبر خوبی که چرا ندارم ..
دوستی میگفت
یک جور عجیبی یله شده ای این روزها
یله یعنی بدجور بی خیال.
دعا میکنم
و از وجود کلی که تویی و منم میخواهم
که تو نه بدجور
که یک طور خوبی بی خیال باشی
و تا ما را از نگرانی و انتظار از پا نینداخته ای برگردی
خرج دوا و دکتر شیما هم تا اینجا پای من
خستگی نمیگذارد بیشتر کلمه ها را ببینم
ببخش
خلاصه اش می شود
حالت خوب باشد
از حال ما هم اگر بپرسی
خوب است
اما تو باور ...

در چهل سومین شبی که نیستی
دارم حل می شوم
زمان مثل یک تظاهرات میلیونی ست
تو را با خودش می برد
و اگر کسی را گم کردی
دیگر گم کردی ...
توی این کوچه های فرعی هم زیاد نمی شود معطلت ماند
گاردی ها میریزند
لباس شخصی ها می برند
میبینی؟
رفیقت را میبینی؟
جایت گذاشته ام
یا جایم گذاشته ای
تو
توی آغوش آن دیوارها چگونه ای؟
ما که در آغوش این موج خروشان امیدواریم
گرچه پارو نمی زنیم اما دریا هم ناخدای خوبی ست
خودش دارد با دستان بزرگش به ساحل می رساندمان
وقتی توی این مناظره ها هر که هر چه می خواهد میگوید
ولی مردم کار خودشان را می کنند
یعنی کسی ار کشتار و تهدید و حبس خسته شده
و دارد به کمرش استراحت می دهد
کاش به تو هم کمی استراحت بدهند
به چشمهای ما هم
فردا
به مادرت لبخند بزن
اگر چیزی ازان لبخندهای بزرگت را به یاد می آوری
اگر دیدیش
بگذار بوی تو را با خودش بردارد بیاورد بیرون
اینجا
برای از تو نوشتن هوا کم است

این شب چهل و چهار
آدم را یاد اصلی می اندازد
که با مغز از پشت اسب افتاده است
و پهن شده روی زندگی ما
و حالا حالاها خیال بلند شدن ندارد
دستم را بگیر عزیز من
بلند شو
تا بلندش کنیم
خوبم
حال خوبی دارم
امتحان سخت فردا را آدم حساب نکرده ام و برای خودم ول می چرخم
این بچه امتحان ها که پیش رفتن تو چیزی نیست
هست؟
حال می کنی افتادنم را دارم پیش پیش به پای تو می نویسم؟
تو برگرد من این برگ جریمه ها را پاره می کنم
تو برگرد من اسمت را پاک می کنم می نوبسم توی ستون خوبها
تو برگرد من شیما را راضی می کنم تهدیدهایش را عملی نکند
تو برگرد من هیچکدام ازین تهدیدها را عملی نمی کنم
بس است دیگر
بست است
بسمان است
کم کم دیگر روزی می رسد که اگر خودت را هم ببینیم نفهمیم برگشته ای
امروز خواهرت گفت از خبرها که حواله مان داده اند به پنجشنبه
توی دلم گفتم
من باورم نمی شود اخبار هیچ وقت ..
.
.
توی دلم دروغ گفتم

چهل و پنجمین شب
نیمه ای که رفته است از ماه دوم
و نیمه ای که مانده است و من نمی بینمش
اینروزها خوش حالم
دلم گواهی آزادیت را میدهد
بچه ها حالشان خوب است
آن اضطراب و افسردگی توی چشمهایشان دیگر نیست
منتظرند که برگردی و یک نفس تازه بکشیم
هی زنگ می زنند
هی خبر می گیرند
مثل وقت های اضافی بعد از نود دقیقه است
من هی همه ی قرارهایم برای این هفته را منوط می کنم
به دوستی که شاید از سفر برگردد و
ناراحتم از آنتن دانشگاه که قطع است
دلم شور می زند
نیاید آن روزی که صبحش برگشته باشی و من
باز بی خبر بمانم
بی خبری بد است
بی خبری خیلی بد است
مثل این تردیدی که به جانم افتاده
و باز فلسفه ی حیاتم را گم کرده ام
به یک تئوری خوب و مهربان و شیرین رسیده بودم
منتظرم برگردی تا حرفش را بزنیم
می ترسم مثل آدامس باشد
هی نمی جومش
هی فکرش را نمی کنم
تا شیرینی اش تمام نشده برگرد جمال
برگرد ببینیم باز من چه دردم است که انقدر ناآرام و سرخوش و شادم
وقتی بی قراری می افتد به جانم
وقتی هی بلند بلند می خندم
هی می دوم هی می دوم
یک جا آرام نمی گیرم
از خودم ترسم می آید
برگرد بنشینیم حرف بزنیم ببینیم چم است باز
راستی بلکل فراموش کرده بودم!!
بی عاطفه
تو چرا برای من از هلیا چیزی نگفته بودی؟
این فرشته های حلال زاده خواهرزاده های تواند؟

برای بار چهل و ششم
باید بگویم از چیزی که گفتن ندارد
شاید اگر اینهمه این شب ها را وراجی کردم
برای همین نگفتن بوده
نمی دانم
تآویلش را خودت باید دربیاوری
قضیه خیلی هرمنوتیک تر از این حرف هاست
سادومازوخیسم می دانی چیست؟
یک نفر آمده برایم کامنت گذاشته
بی اسم
و یک افسانه هایی بافته
راجع به صد و پنجاه میلیون وثیقه و
چهار پنج سالی که روی شاخت است
گمانم فکر کرده تو کرگدنی
یا شاید هم مرا الاغی .. چیزی فرض کرده ..
تفریحات سالم مردم شده ام میبینی؟
عیبی ندارد
همین روزها برمی گردی با هم حساب می کانیم
که اینطوری فکر کنم همان تو ماندن بیشتر به نفعت باشد
یک رستوران خوب دیده ام برای روز برگشتنت
که قول نهارش را خیلی وقت است به بچه ها داده ام
خوشگل است
به ریختمان می آید
به دامن های چین و واچین من و
کت چریکی خودت
دلم می خواهد چشم ببندم و آن روز تحقیقات ادبی مان را
پشت پارک اندیشه
روی آن زیر انداز رنگین کمانی
با ماکارانی های دست پخت مادرت تصور کنم
خاطره چیز خوبیست
اما به پای اوریجینالش نمی رسد
می رسد؟

شب چهل و هفتمی ست که برایت می نویسم
احساس تعلیق می کنم
تعلیق یعنی نه تو دنیا را جدی گرفته باشی نه دنیا تو را
تعلیق یعنی آدم هایی باشند که محبتت را بخواهند
اما تو نتوانی
نتوانی که مهربان باشی
آنگونه که مهربانی ات می خواهند
و مهربان می خواهندت
تعلیق یعنی هر سحر که می خوابی
خدا را بگذاری توی معذوریت
که 46 بار گفتی نه باشد
ایندفعه دلت می آید؟
و تا سحر فردا نفهمی که نه گفتنش چقدر دارد تلخ تر و تلخ تر می شود
تعلیق یعنی
هر روز و هر شب بی که جرمت را بدانی منتظر آقایانی باشی
که سایه ی تهدیدشان دیگر آنقدرها هم سنگین نیست
و من انقدر خسته ام
که خیلی احمقانه و ساده دلم می خواهد بیایند
و این روزمرگی و انتظار طولانی را عوض کنند
جایمان عوض شود
تا تو کمی طعم دنیا را با انتظار و تعلیق و بی خبری بچشی
و من طعم دیوارها را با بی خیالی و دلتنگی
حتمآ دیگر فهمیده ای که فراموشت کرده ام
شاید اگر هر شب برایت نمی نوشتم زنده تر بودی
این نوشتنی که خودم را خوداگاهانه به آن ملزم کرده ام
مدتهاست مثل یک جور هفده رکعتی اجباری
دارد از تو دورم می کند،
گرچه قادر به ننوشتن نباشم
و آرامشی که از حضور در اینجا می برم
در هیچ جای دنیا پیدا نشود
توی فیلم کنعان
یک جایی
ترانه در بی قراری محض می رود به خانه ی خالی علی
چند دقیقه در سکوت روی صندلی می نشیند
و بعد بلند می شود و در آرامش محض بیرون می آید
ترانه کلید داشت،
اما چقدر خوب شد خانه ی تو ایوانی دارد
که بی کلید هم می شود هر شب در بی قراری آمد
و چند دقیقه روی صندلی چوبی اش نشست
و با دیوارهای ساکتش حرف زد
کمی گریست و
در آرامش به خانه برگشت

چهل و هشت شب
امروز داشتیم با نرگس در مورد همین کمیت و کیفیت انتظار حرف می زدیم
نمی دانم سه و سال و نیم منتظر چه چیزی بوده
اما می گفت آدم دو حالت دارد
یا عادت می کند یا عادت نمی کند.
وقتی که عادت کرده باشی نمی شود گفت که راحت تری
ما اگر از آن عاقله آدم هایی بودیم که می توانستیم برای خودمان مصلحت و توجیه بیاوریم که اوضاعمان این نبود
عادت هم بکنیم عذاب وجدانی مضاعف گلویمان را می گیرد
طوری که گناه دامن گناهکار را ..
عادت هم نکنیم می شویم همین
همین که هر روز برایمان دو حالت دارد
روزهایی که قابلیت آزاد شدن تو را دارند
و روزهایی که عرضه اش را ندارند
جنمش را ندارند
اندازه ی این حرفها نیستند که آنقدر آفتابی باشند
که بشود آزادی ات را جشن گرفت
حالا کار من این است که هر سحر حدس بزنم فردا جنمش چطوری هاست
مثلا همین فردا
به نظر روز خوب و آفتابی و خوش رکابی می آید
بد نیست ها برای آزادی
نگاهش کن
ببین می پسندی؟
ها؟
می دانم به پسند من و تو نیست
علف باید به دهان بزی شیرین بیاید
که تلخ ترین موجود دنیاست
امروز داشتم فکر میکردم آیا اصلا آزادی ای درکار هست؟
نکند یک روز صبح ناغافل
در ماتریکس ما جای چند تا پازل را عوض کنند
دو تا مکعب توی این هایپر کیوب بالا و پایین شود
یک ناهنجاری زمانی ای
پرش غیر خطی ای
یک چیزی که برت دارد از ذهن ها و دهن ها و
جای پایت را از روی زمین پاک کند
یک طوری که انگار نه انگار وجود داشته ای
لبخندهای بزرگت وجود داشته اند
مهربانی های بی حدت
کوله پشتی ات
همه ی اینها را بشوید و با خودش ببرد
هیچ چیز بدتر از فراموشی چیزی نیست که حتی ندانی فراموش شده است
یک جور خلاء است
یک جور نیستی ست
یک جور پوچی ست
و من خوشحالم که انقدر ایمان دارم که به پوچ شدن هیچ چیز باور نداشته باشم
خیالم راحت است
پوچ نمی شوی
فقط کاش این گل ما را زودتر رد کنند بیاید

چهل و نهمین باری ست که شب بی تو بغضش را
بغض نورانی اش را فروخورده است
نمی دانی که
لب های همه ی ساحل های این اطراف دارد از خشکیش می ترکد
احساس می کنم همه چیز یک طور عجیبی خشک و سرد می شود
استخوان هایم خسته و تردند
و لحن مهربانی ام را فراموش کرده ام
دیگر نمی توانم به خواهرت با مهر و همدردی سخن بگویم
یا وقتی گوشی را می گذارد
بنشینم و یک دل سیر برایت گریه کنم
خیلی وقت است صدایی از اشکم درنمی آید
دلتنگت نمی شوم
دلتنگ هیچ چیز این دنیا
دلم می خواهد بروم خودم را تحویل دربان اوین بدهم
دلم می خواهد بروم خودم را تحویل دربان گورستان امامزاده قاسم بدهم
دلم می خواهد بروم خودم را تحویل دربان عرش الهی بدهم
خودتان آورده ایدم
خودتان بیایید بردارید ببرید
می خواستم امشب از قصه چشمهایم برایت بگویم
اما بعد از ۲ شب بی خوابی مطلق
و ناامیدی اینچنین عمیق
توان نوشتن مهمات نیست
ببخش
که زود میروم
گرچه می دانم امشب هم چون همه ی این چهل و هشت شب نخواهم خوابید
و به زانوان مادرت فکر میکنم
که چقدر امروز لرزیده اند
از شوق انتظار و بعد از بهت و بعد از یاس
و باز خوابم نخواهد برد ..
خیلی چیزها با هم اعتصاب کرده اند
تحصن کرده اند تا تو برگردی
مثلا تمام زندگی من توی یک جور ریکاوری ست
خواب و خوراک و شادی هایم دستشان را زده اند زیر چانه شان
و خیره شده اند به در فولادی اوین
تا اطلاع ثانوی تعطیلیم
راستی
به خواجوی هم برسان سلام ما را
آره

امشب
شب پنجاهم است
به همین سادگی
به همین سادگی که ممکن است آدم پنجاه دقیقه برایت توی پارک سیدخندان برای آدم عزیزی معطل شود
به سادگی پنجاه دفعه میس کال انداختن روی گوشی ات
وقتی که نیستی و حتما خوابی و معلوم نیست چرا بیدار نمی شوی
چرا نمی آیی گوشی ات را برنمی داری
شماره ام را که می دانم دیگر فراموش کرده ای از توی مبایلت برنمی داری و نمیگیریش
و سکوت سنگین شبانه ی اتاقم را نمی شکنی
قول داده بودم برایت از چشمهایم بگویم
و آن اتفاق هضم نشدنی
که نمی دانم اتفاق بود یا نه
اما کم کم دارم هضمش می کنم
توی این پنجاه روز خیلی فکر کرده ام
نه فقط به آنچه که پای تو را وسط بکشد
به چیستی خیلی چیزها
و در کنارش به چیستی و چرایی همان شبی که صورتم را روی سنگهای سرد صحن انقلاب گذاشته بودم
و چیزی اتفاق افتاد
آنچه که تنها و تنها برای تو تعریفش کردم
و می دانم اگر هزارسال هم بگذرد برای هیچکس نخواهمش گفتن
نه حتی برای مریمی که شاهدش بود
نه اینکه نخواهم یا بخواهم
نمی توانم باورش کنم چه رسد به قصه گفتنش
برایت گفتم که چرا نمی توانم
گفتم چون همچون اتفاق بزرگی باید نتیجه ی بزرگی در پی داشته باشد
چیستی اش هیچ
باید چرایی بزرگی داشته باشد
و من هبچ نمی دیدیم
و توی کتم هم نمی رفت که نتیجه اش را شاید هیچ وقت نفهمم
خب این اصل ماجرا را برایم زیر چتر شک می برد
اما
چند روز پیش
پس از چند سال اندیشیدنش
به تو رسیدم
به نتیجه اش که شاید برای من نه
برای تو باشد
برای چشمهای تو
خوب رویش فکر کن رفیق روشن رای من
خوب!
و بعد برایم بگو آیا می توانی باورمان کنی؟

پنجاه و یک
می خواستم دیگر برایت ننویسم
از دست همه تان خسته شده ام
از آنهایی که هی خبرت را از من می خواهند
خبری را که ندارم
و از بقیه ای که تو نمی شناسی شان
و درغیابت چیزی را از من توقع می کنند
که باز ندارم
و نمی فهمند همین نداشتن اینهمه چیز چقدر سخت است
چه رسد به اعترافش
و شنیدن سرکوفت نداشتنش!
از من توضیح نخواه
حالم از توضیح دادن بهم می خورد
وقتی هیچ همدردی نیست
و من باید آرامشان کنم رفقایت را
و بهشان امید بدهم
وای ی ی ی
امیدی را که ندارم!
و در عین حال بیخیالی مزحک و سردشان را تحمل کنم
از دست همه دنیا خسته ام
از دست اینهایی که حتی تو را نمی شناسند اما ادای نوشتن من را برایت در می آورند
دلم می خواهد مثل دختربچه های نه ساله گیسشان را ببرم
و بعد قبایم را بکشم تنم بگذارم بروم یک جایی که دیگر اسم هیچکدامتان را نشنوم
فکر می کنی از من برنمی آید ها؟
نه این تو بمیری دیگر از آن یکی هاش نیست
همین امروز تلفن هیچکس را جواب ندادم
پیغام پسغام هایشان را ندید گرفتم
همین امروز
یادگاری هایت را از دور و بر تختم جمع کردم ریختم توی کمد
توی این زندگی کوفتی درمانده ام جمال
تو دیگر چرا نمی فهمی؟

پنجاه و دومین شب اینجاست
پوچ و بی رنگ خوابیده روی اساس اتاق من
رفیقت مهربان شده
من هنوز خسته ام
و هر دویمان از دهان بسته ی تو ناراحتیم
بازش کن پسر
همین
اگر توانستی یک خبری چیزی بفرست
تشنه ام
و راه سرچشمه را هم گم کرده ام

پنجاه و سه شب است
با امشب
حالا دیگر از تو یک اسم مانده روی زبان ها
مثل انقلاب
که دیگر فقط یک شعار است روی دیوارها
طفلک ما
من و تو
دارم فکر میکنم زندگی هر چه هست این نیست که ما داریم
شبیه فاحشه ها
هر شب را بالاخره یک طوری می گذرانیم
و سحر با خودمان می گوییم
امشب هم گذشت و
کسی ما را نکشت
.
.
امروز توی یک کافه نشسته بودم
و عطر چای سیب و دارچین داشت از توی بینی و دهانم میرفت طرف مغزم
حال بدی نبود
باران می آمد
و می شد سیگار خوبی گیراند
نشسته بودم و فکر می کردم بیایی می رویم بازار و چای دارچین و سیب می خریم
نشسته بودم و فکر می کردم این لیوان را هم که بنوشم..
خب .. بعدش چه؟
نشسته بودم که این پوچی آمد از چین های دامنم بالا
یقه ام را چسبید
احساس فاحشگی کردم
ناگهان آهسته و کوتاه گفتم:
من می روم
بلند شدم و به خیابان رفتم.
احساس فاحشگی با من می آمد
همچنان
زیر باران می دویدم
و با خودم می گفتم حتمآ پاشنه های بلندی دارد
نمی تواند پا به پای پوتین من بدود
سر می خورد و می افتد و جا می ماند
تندتر و تندتر دویدم
توی اتوبوس سرم را برگرداندم
دیدم توی صندلی کناری نشسته است
و دارد زیپ بوت های بلندش را بالا و پایین می کشد
سرم را باز برگرداندم سمت پنجره
غمگین بودم
و احساس فاحشگی غم را خوب می فهمید
.
.
یک فیلم دیگر می گذارم توی دستگاه
تا زودتر صبح شود
و ثابت کنم
آدمی صندلی سالن مرگ خودش است
.
.
این اسمش زندگی ست؟

از پنجاه و چهار شب پیش تا به حال راه درازی آمده ام
یا بهتر است بگویم راه درازی است که نیامده ام
اوایل با درد
و حالا با بی حسی
و این بی حسی هم درد خودش را دارد
مثل این که پایت خواب رفته باشد
روحم خواب رفته است
و جسمم هم دلش می خواهد تمام روز را بخوابد
و تمام شب را در سکوت دراز بکشد
امروز به بچه ها می گفتم
طفلک آنهایی که اسیر آن دیوارهایند
وقتی بیایند بیرون
رنجی که ازین سازش ها می کشند خیلی بیشتر از ماست
این جام زهر را یک ماهی هست که دارند قطره قطره به نوشمان می دهند
اما یک باره و یک نفس بالا کشیدنش مرد می خواهد
یکی مثل چریک پیر ما
که سیانور هم به بالایش افاقه نکرد
سیانور که می گویم دهانم شیرین می شود
از تصور پایان اینهمه تلخی
یک موج بلند می خواهم
یک روز بلند شود
و بخوابد روی زندگی ما
شاید دیوارهای دور و برت را شست
و چشمهای این آقایان را
و گرد خاکستری را که روی خداوند من نشسته است
مثل آن زمان هایی که می خواستم نخوانم و نمی شد
حالا می خواهم بخوانم و نمی توانم
نمازی را که گریه نمی گذارد تمامش کنم
کاش خدایی بود که خدای درون مرا می بخشید
همه اش فکر می کنم دارد مجازاتم می کند
و تا مرا نبخشد تو بازنمی گردی
رفیق بخشنده ی مهربان من
بیا و ما را ببخش

با تو ام ای لنگر تسکین 1388/11/08 ساعت 01:49 ق.ظ

دارم پنجاه و پنجمین شبی را که نیستی ثبت می کنم
مثل کسی که هر روز صبح بلند می شود از خواب
به خیابان می رود
و فریادی بلندی می کشد
فقط برای اینکه اثبات کند هنوز زنده است
و هنوز کسی توی کالبدش بلد است فریاد بکشد.
حالا من هرشب دارم چه چیزی را ثابت می کنم؟
لابد دارم به رخت می کشم معرفت مصنوعیم را
یا با خودم سر لج افتاده ام
کله شقی همیشگی ام است که وادارم می کند بی کم و کاست هر شب و هر شب را ثبت کنم
بی که بدانم آخرینش است
یا نه هزاران نامه ی دیگر را آبستنم
و با درد و درد برایت می نویسمشان
هر دلیلی که داشته باشد
تنها دلیل پایداری من است
امتحان فردایم برایم مهم نیست
صفحه های بی شماری که نخوانده مانده اند
هیچ چیز دیگر مهم نیست
یکی داشت باز خبر آزادی قریب الوقوعت را می داد
دهانش را گرفتم
و گوشهایم را
می دانم که حالا حالاها برنمی گردی
و امیدوارم دیگر انقدر بی انصاف نباشی
که امید فانتزی دیگری را کادوپیچ شده برایم بفرستی
و جای آن دلقک ناامیدی با مشت بزرگش از توی جعبه بپرد بیرون
و دهانم درد نیامدنت را خوب خوب به خاطر بسپارد
نامهربانی به تو نمی آمد
اما تو حتی شده با همین نامهربانی، بیا

پنجاه و ششمین دانه ی این ساعت شنی هم پایین افتاد
مثل برگهای درختی که پاییزش رسیده باشد
یادت می آید وقتی بچه بودیک یک کارتون می داد
درباره ی دخترک بیچاره ی مریضی که باور داشت
وقتی آخرین برگ درخت بیوفتد خواهد مرد
و مرد نقاشی که در همسایگیشان بود
تا صبح زیر باران یک برگ روی دیوار پشت درخت نقاشی کرد
تا خودش جای دختر از ذات الریه بمیرد
برای چه این را تعریف کردم یادم نمی آید
چند تا از بچه ها را آزاد کرده اند
دوتا جوان را اعدام ..
گیجم
توی شقیقه ام پتک می کوبند
چیزی برای گفتن ندارم
به خواهرت زنگ نمی زنم
و از تصور آزادیت توی این شرایط احساس بدبختی می کنم
همه چیز به طرز بچه گانه ای قابل پیش بینی شده
و من ازین دنیای فانتری می ترسم
قول می دهی وقتی برگشتی کمکم کنی بگردیم آن چیزی را که همه مان یک روز گم کرده ایم پیدایش کنیم؟
نمی دانم چیست اما هر چه هست بدجور هوایش را کرده ام
خنک است
معطر است
واقعی است
و می شود به آن اعتماد کرد
خیلی وقت بود اینهمه گریه نکرده بودم

پنجاه و هفت که می گویم
تمام رگهای دستم تیر می کشد
درد عجیبی شروع می شود
می پیچد توی سینه ام
و دلم می خواهد سرم را بگذارم به یکی از همین دیوارهای «مرگ و درود بر.. »
یاد آن کوچه باریک افتادم
طرفهای ارسباران
باران می آمد
یک طرفش درود بر را پاک کرده بودند
یک طرفش دیکتاتور را
تو کدام طرف کوچه بودی که حالا فقط من مانده ام و این باران بی امان؟

از پنجاه و هشتمین شب برایت می نویسم
به دور و اطرافم نگاه میکنم
به خودم
به رفقایمان
به جهان پیرامون
حالا دیگر محو شده ای
و گویا دنیا دیگر منتظرت نیست
انتظار یعنی چه؟
یعنی اینکه آدم سرش را بیندازد پایین و زندگیش را بکند
گاهی اسمت را با آهی کوتاه به زبان بیاورد
و گاهی سراغت را ازین و آن بگیرد؟
نه
این اسمش عادت به نبودن آدمهاست
و ما به نبودن تو عادت کرده ایم
همانطور که به بودنت خو گرفته بودیم
ای بزرگ مرد
پیامبرگونه بیا و
خرق عادت کن!

شب پنجاه و نهم است
با رفیقت رفتیم همان رستوران سه راه
روی همان میز سه نفره مان
بی تابی ات را میکند به سبک خودش
قرار است اگر دست رویت بلند کردم دست رویم بلند کند!
اوضاع شیش و هشتی ست
گیجیم و ناامید و دلتنگ
و هیچکس حواسش به ما نیست
تو مواظبمان باش

دوماه تمام
چیزی اگر داری به این کلمات اضافه کن
من که چیزی برای گفتن ندارم
دلم می خواهد برای خودم گریه کنم
برای خودم
فقط کاش یکبار دیگر صدایت را می شنیدم
برای چند لحظه
و از همان چند لحظه می فهمیدم چگونه ای
و این تشنگی ام می خوابید
و می توانستم بخوابم
و این سردرد لعنتی تمام می شد
بچه ها تبرئه شدند امروز
حالا روی دوشم تنها تویی که اینهمه سنگینی
اما من از زیر فکر و خیالت شانه خالی نمی کنم

شصت و یک
حال ما خوب نیست
اوضای جهانمان بدجور ریخته است به هم
و بیش از پیش ناتوانیم
ناتوانیم در برابر نابرابری ها
دستمان برای آزادی ات بسته است
حتی یک کارگاه کوچک هم سه ماه است پا نمی گیرد
شاید منتظر توست
شاید من منتظر توام
شاید دنیا انتظارت را می کشد تا لبخندش را به من نشان بدهد
فعلا که ابروهایش را توی هم گره کرده
و با ما هیچ رقمه راه نمی آید
دوست دارم بیایی سه تایی یه کاری برای هم بکنیم
سه تایی یک کسب و کاری راه بیاندازیم
خسته گی را از شانه های همدیگر بتکانیم
میبینی؟
باز امید آمده توی دلم لانه کرده
جوجه هایش هی از توی لانه می افتند پایین
هی می آرمشان بالا
هی کلاغ دور و برشان می گردد
هی دلم به بودنشان روشن است
هی شور گم شدنشان را می زند
اوضاع جهانمان و لانه و کاشانه مان ریخته است بهم
خدای خوب من که پشت میله هاست،
یک امامزاده ای چیزی می شناسی که کارش درست باشد؟

شصت و دومین شب
شب خوبی داشتم
عمه حالش خوب شده
و اینکه برای اولین بار دوباره از خانه بیرون آمده بود را جشن گرفته بودیم
اینروزها همه هی جشن میگیرند
انگار وقتی دنیا دلیل مهمی برای جشن گرفتن نداشته باشد،
مردم بهانه های کوچک و بی ارزشی برای خوش بودن جور می کنند
تو نمی خواهی یک بهانه ی درست و حسابی دست ما بدهی؟

شصت و سه
سال تولد خودت است
یادم هست همان روزهای اول سیدمحمد توی چشمهایم نگاه کرد و گفت
روی یکی دو ماه نبودنش حساب کن
و من حتی نخواستم صدایش را بشنوم
چه رسد به باورش
و حالا فکر می کنم این یکی دو ماه خیلی بیشتر از این حرفها طول کشیده
اما خیلی ساده می تواند به یکی دو سال تبدیل شود
می فهمی؟
منظورم این است که وقتی نگاه می کنم و میبینم،
دنیا
من
و خودت توانسته ایم این یکی دو ماه را تاب بیاوریم
دیگر هر چیزی امکان دارد
بگذریم
برایت یک عیدی خوب دیده ام
اما کاش تو عیدی ات را همین روزها برایم بیاوری ...

زمستان است 1388/11/17 ساعت 12:14 ق.ظ

شصت و چهار هم
سال تولد من است
داری از خودمان هم جلوتر می زنی
خواهرت بعد از چند روز خبرم کرد از تماس کوتاهت
و سلامتی ات
و دلتنگی ات
و خواب بدی که همان شب دیده بودم انگار خوب تعبیر شده
می دانی
توی این روزها از همه چیز سخت تر اینور دیوار بودن است
دربند نباشی و دربند باشی
دربند نباشی و منتظر باشی
دربند نباشی و کاری هم از دست های ناتوانت برنیاید
مثل خواب می ماند
وقتی توی خواب دارد یک اتفاق دهشتناک می افتد
اما هر کار می کنی نمی توانی فریاد بزنی
یا حرکت کنی
تجربه اش کرده ای؟
دارم تجربه اش می کنم
چاره ای نیست
ما فرزندان خلف تجربیات تلخ و کوتاهیم ...

در شب شصت و پنجم
یاد سفرت افتاده ام
و اصراری که بر رفتن و بیشتر ماندنت داشتم
و اصراری که بر نرفتن و کمتر ماندنت داشتی
یادم می آید
زنگ زده بودی
گفتم بیشتر بمان
گفتی اگر می خواهی از دستم خلاص شوی راه های دیگری هم هست
گفتم خوب چطور بگویم با ایما و اشاره که حالیت نمی شود!
و چقدر خندیدیم
و چه خنده ی خوبی بود
اگر حرفم را گوش می دادی و برنمی گشتی
اگر به احساسم اعتماد می کردی
یادم می آید
جاروبرقی روشن بود
که صدای تلفن بلند شد
گوشی را برداشتم
صدایت از ته چاه بالا نمی آمد
جارو برقی را خاموش کردم
خودت بودی
توی اتاق خودت
باورم نمی شد که انقدر زود برگشته ای
و آنقدر گیج بودم که نمی دانستم چگونه دست و پا شکسته خوشحالی هایم را پشت ملامت هایم پنهان کنم
حالا هر وقت به خبر آزادی ات فکر می کنم
آن تماس ناگهانی ات می آید جلوی چشمم
و قالی های کف اتاق کثیف تر می شوند
و دستم ناخوداگاه می رود سمت جاوبرقی ...

شصت و ششمین شب است
حس یکی از شخصیت های صدسال تنهایی را دارم
امروز برف قشنگی می آمد
می آمد که بگوید هنوز زندگی قشنگی های خودش را دارد
قرچ قرچ در سکوت صبحگاهی روی پله های پارک نیاوران قدم می زدم
و بخار دهانم را می فرستادم سمت آسمان
مثل آه
شاید صدایم را نمی شنود آهم دامنش را بگیرد بیاورد سمت اوین
مراقبت باشد
من خیلی ناامیدم
باور کنم که این سکوت
آرامش قبل از طوفان است؟

«مممممممم ... شصت و ... هفت»
حسین پرسید چند روز گذشته است؟
و من برای اولین بار با من من و کمی مکث و تامل پاسخش را دادم
و بعد خفه شدم
که عجب رفیق نامردی داری
دلم برایت سوخت
برای خودم بیشتر
وقتی کسی می گفت قرارشان را با خودشان تمدید کرده اند
که تو بیشتر پیششان بمانی
و من بروم سرم را بگذارم بمیرم
اما نمی روم
هیچ تصمیمی نمی گیرم
جایی را امضا نمی کنم
می مانم با صبر و صبر
منتظر
تا یک روز بیایی و توضیح بدهی چرا اینهمه دلتنگ بوده ای
وقتی تمام دلخوشی ما به استواری توست
چرا خرد و خراب بوده ای
مرد

شبی که روی پیشانی اش داغ کرده اند شصت و هشت
.
داشتم فکر می کردم
اگر دو ماهت را دو برابر کرده باشند
چهارماه بعد از رفتنت
می افتد روز سیزدهم فروردین
برای اینکه ثابت کند آنقدرها هم که پشت سرش گفته اند نحس نیست
و روزهای نحس تری هم هستند
که حتی اگر به اینجور چیزها اعتقاد نداشته باشی
وقتی توی تقویم چشمت بهشان می افتد
یک چیزی توی مغزت فرو میریزد
و ته دلت خالی می شود
.
ته دلم خالی خالی ست
حس می کنم توی ساحل با یک دست دراز شده سمت امواج مانده ام
خشک شده ام
و تو با قایق شکسته ات رفته ای
و هر لحظه دور و دورتر می شوی
.
بادبان هایت را برافراز
دارند لای موج ها باد می کارند
فصل ما
فصل درو کردن طوفان ها نیز می رسد

شده است شصت و نه شب
با امشبی که شب پرشوری ست
هم شور انقلابی و هم شور دل
جشن تولد بهار بودیم
همه بدجور می خندیدند
یکجوری که روی دل من سنگینی می کرد
دلشوره ی فردا از یک طرف
و غربت عظیم جای خالی تو
روی گلویم فشار می آورد
تمام سعی ام را کردم که بخندم
اما از درون لرزش بزرگی تمام هستی ام را فرا می گرفت
حالا دارد دوی نیمه شب می شود
و من هنوز تصمیمم را نگرفته ام
شاید فردا آوردندم پیش تو
شاید هم به دوردست ها رفتم
حس می کنم فردا اتفاقی می افتد
دستت را به من بده جمال

هفتاد
.
.
ای خدا چه کسی می فهمد؟
هفتاد!
.
.
با روز به این افتضاحی
اگر همین روزها نیایی باید برویم بمیریم
همین

تا این عدد برسد به هفتاد و یک
جانم را به لبم رسانده
توی یک چاه عمیق و تاریک آویزانم
تنها از یک ریسمان ابریشمین
که ایمان من است
و امیدم
و تو
که اگر میبینی کم می نویسم و کوتاه به خاطر خودت است
یک روز باید تمامشان را بخوانی
سر صبر

آه .. هفتاد و دو بار از زندگانی سیر شد
آه .. هفتاد و دو سالش گشت و آخر پیر شد
خسته بود
از کبریای هوی و های خویشتن
خسته بود
از هوی و های کبریای خویشتن
و اگر بخواهم باز بخوانم
باید سرم را بگذارم به دیوار پشت سر
چشمهایم را ببندم
و روزهایی را به خاطر بیاورم
که تلخ تر و سخت تر از امروز نبودند
دارم فکر می کنم که هفتاد و دو شب است یک مکالمه ی تلفنی طولانی و دلچسب نداشته ام
که سرش به تنش بیارزد
کاش وقتی می رفتی
زبان مرا هم با خودت برده بودی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد