فرناس

می‌آمد از برج ویران مردی که خاکستری بود

فرناس

می‌آمد از برج ویران مردی که خاکستری بود

بیست و پنج سال

  

  

         

          از ما گذشت  خوب و بد ، اما تو روزگار

                                              

                         فکری به حال خویش کن این روزگار نیست *  

  

 

  

من وارد بیست و شش سالگی شدم

امروز پایم را از بیست و پنج سالگی بیرون می کشم و به پشت سرم نگاه می کنم

فکر می کنم به : " بیست و پنج سال "

و توی سرم احساس سنگینی می کنم

و دلم می گیرد  

  

  بیست و پنج سال پیش که به دنیا آمدم هیچ فرقی بادیگران نداشتم درست مثل هزاران کودک دیگری بودم که از بیمارستان ها سر در می آوردند و درکوچه ها بازی می کردند، با آرزو هایی از جنس بادکنک و بستنی 

 

 اما زمان گذشت کم کم داشتیم  تغییر می کردیم ما داشتیم شخصیت در می آوردیم  مثل موهای زائد بدنمان و مثل هزار چیز دیگر ، ما داشتیم شخصیت در می آوردیم و این ابتدای راهی بود که  باید آن را تا انتها میدویدیم هرکس پشت خط سرگذشتش قرار گرفت و من دنبال خط خودم میگشتم که شروع کردم به فکر کردن

و فکر می کردم  که می توان جور دیگری زندگی کرد

و فکر می کردم که میشود به خط پایان نرسید و پیروز شد 

وفکر می کردم که میتوانم به دیگران ثابت کنم که میشود جور دیگری زندگی کرد و به خط پایان نرسید و پیروز شد

و فکر می کردم ...  

 وقتی به خودم آمدم که دیگر هیچ کس پشت خطش نبود من جا مانده بودم  

من صدای گلوله را نشنیده بودم دیگران دویده بودند و من ایستاده بودم و فکر می کردم... 

 

حالا بیست و پنج سال گذشته است و تنها خستگی کارهایی که نکرده ام در تنم باقی مانده

پرم از آرزوهایی که سرکوبشان کرده ام

پرم از حسرتِ راه هایی که هیچ گاه نرفته ام

پرم از ...

و ایستاده ام و منتظرم تا کسی سوت پایان را بزند 

.

 

  

 

* عماد خراسانی 

   

 

نظرات 135 + ارسال نظر

ساعت درست دوازده نیمه شب هفتاد و سومین شب است
دیگر باید دلم شور بیفتد
این پا و آن پا کنم
شماره ات را بگیرم و تا یک زنگ نخورده گوشی را بگذارم
بعد گوشی ات را بگیرم و یشنوم که در دسترس نیستی و یعنی
هنوز به خانه ات نیامده ای
خوب یادم مانده است
تمام طعم دلهره ی خوبی را که دیگر ندارم
می خواهم یک قابق بادبان دار کوچک بخرم
و راه بیفتم وسط اقیانوس
جایی که هیچ کس نیست
و احتمالی هم برای بودن ندارد
با خیال راحت فکر کنم
با خیال راحت کتاب بخوانم
با خیال راحت خاطراتم را به یاد بیاورم
زندگی ام را
آدم های خوبش را
معدود آدم های خوبش را
و دلواپس این نباشم که کسی دلواپسم است
دلواپس هیچ کس نباشم
فقط خودم و خداوندی که بالاخره یک روز باید بفهمم هست یا نیست
وقتی ایمان آوردم
می توانی یک قایق بادبان دار بی پارو بخری
و خودت را و قایقت را به باد بسپاری
و به دیدارم بیایی
برایت چای خواهم داشت
و لبخندی جاودان

هفتاد و چهارمین شب بعد از شبی آمد که خواب آشفته ات را دیدم
هم تو آشفته بودی و هم خواب من
زنگ زده بودی
و من آنقدر گیج بودم که نمی دانستم و نمی توانستم حرف بزنم
مکالمه ی کوتاهی بود
بعد خواهرت زنگ زد و پرسید چه گفته ام
من بلند و با شوق فریاد زدم این تماس یعنی رهایی
اما صدای سرد خواهرت را شنیدم و گیج تر شدم
حتی دیگر نمی نوانستم به مامان شیمایت خبر بدهم
که تو رنج کشیده و محزون به نظر می رسیدی
و من حاضر بودم تمام دارایی و دنیایم را بدهم تا بیشتر پشت خط بمانی
اما دیگرانی بودند که نمی فهمیدند،
این جمله یعنی چه،
هیچ وقت هم نمی فهمند

دو ماه و نیم
مثل یک خواب طولانی ست
وقتی بیدار شوم
زندگی را یک طور دیگر ادامه میدهم
یک طوری که هیچ حسرتی توی کارش نباشد
وقتی بیدار بشوم
باز باید تا شب برای شنیدنت صبر کنم؟

با کوچه آواز رفتن نیست .... 1388/11/29 ساعت 01:43 ق.ظ

هفتاد و ششمین شب
توی چندراهی مانده ام جمال
مدام و مدام کسی توی گوشم می خواند که فرار کن
که بگریز
که تن به زندگی نده
زندگی دام است
دامی بزرگتر از اندیشه
اما گریختن برای مایی که توی دام بزرگ شده ایم خیلی سخت است
بگذریم
دلم هوای قدم زدن هایمان را کرده
بیا
هوا گرمی گرفته
می توانیم پامنار را بالا برویم

یوسف من پس چه شد پیراهنت 1388/11/30 ساعت 01:13 ق.ظ

من که می گویم هفتاد و هفت
تو باید مراقب گلویت باشی
و داخل هیچ زنجیره ای گیر نکنی
هیچ جای امنی نیست
نه اتاق های اوین
نه یادواره ی سردارهای بزرگ اوایل جنگ
سرم را بلند کردم و گفتم
من اینجا چه می کنم
توی این تالار بزرگ
توی این کشور
که وطنم نیست
وطنم خاکریزهایی بودند
که با بولدوزر صافشان کردند
تا کسی قدش بلندتر از دیوارهای حکومتشان نباشد
حالا می فهمم
حفظ نظام انقدر واجب است
که چیزی دارد توی چهره ی دوستان مهربان پدرم ترک می خورد
اما نمی ریزند
حالا می فهمم که دارم ترک می خورم
اما نمیریزم
دیگر وقتش است
اگر معامله ای چیزی با خدایت نکرده ای راضیش کن
بسمان است

در شب هفتاد و هشتم ام
در شب هفتاد و هشتمی
خیلی ها خبر ملاقات و آزادی شان رسیده
اما از تو دل نمی کنند
من می فهمم
رفته ای آنجا و همه را درگیر خوبی های خودت کرده ای
کم نمک بریز پسر خوب
ما اینجا داریم می گندیم

هفتاد و نهمین شب
کمی خوب ست
خبرت را گرفته ام که تند تند زنگ می زنی
و این یعنی حتمآ آمده ای به بند، ها؟
امشب هم خیلی ها که دور و دیر می نمود بیرون آمده اند
نمی دانم باید اینروزها چقدر منتظرت باشم
نمی دانم اما اندازه اش مهم نیست
می آیی و لبخندت را پهن می کنی روی زندگی من
و کمکم خواهی کرد که بهتر تصمیم بگیرم
رفیق مهربان من
ین یکی را خوب می دانم

هشتاااااد شب
مثل یک فریاد بلند است
بمیرم برای امیدی که به رفقای نامردت داری
بمیرم برای بی کسی ات
خوش به حالت که با ایمانت تنهایی
سرم را پیشت پایین می اندازم و فکر نمی کنم بتوانم هیچ وقت بلندش کنم
توی چشمهایت
جور ما را تو می کشی و لافش را ما می آییم
گور بابای این رفاقت قشنگمان
دلم می خواست خواهرت بودم و کاری از بودنم بر می آمد

ای برادر کجایی 1388/12/04 ساعت 02:39 ق.ظ

هشتاد و یک
کم کم داریم به این سالها نزدیک می شویم
تو تو دورتر و دور تر
امشب شب عجیبی بود جمال
شاید یک روز که برگردی برایت تعریفش کنم
شاید دارد چیزی شروع می شود
شاید راهی دارد در من شکل می گیرد که باید تا پایانش بروم
ساده نگاه کن
این زندگی است
منتظر من نمی ماند
اما من منتظر توام
تا بیایی و کمکم کنی

شد هشتاد و دو شب
برای شب های تعیین کننده ای ست
برای تو یک شب است مثل تمام آن هشتاد و یک شب
من گیجم
و احساس می کنم یک رودخانه ی خنک دارد مرا می برد
دریاست آن رو به رو یا گاوخونی؟
نمی آیی که برایم بگویی؟

چراغ های رابطه خاموشند 1388/12/06 ساعت 03:18 ق.ظ

این هشتاد و سومین شب
انگشت اشاره اش را سمت تو گرفته است
سمتی که نیستی
سمتی که نمی آیی
سمتی که من ایستاده ام و
دارم میروم انگار
دارم هی گم ترت می کنم
یا خودم گم می شوم
مه تمام دنیا را برداشته جمال
من باید چراغ هایم را روشن کنم

شب بخیر ای خیال سرگردان 1388/12/07 ساعت 03:01 ق.ظ

شب هشتاد و چهارم است
و من توی یک گرداب بزرگ می چرخم
هیچ دستی هم نیست
که از کرانه ها بیاید و
دستم را توی هوا بغاپد
دستت خشک شده است
مثل شاخه ی تاکی که نیست
شب بخیر

بی تو سود است اگر ضرر دارد 1388/12/08 ساعت 01:44 ق.ظ

این هم از هشتاد و پنجمین شب
داریم به یک چیزی نزدیک می شویم
به تصمیمی که نمی دانم چقدر از شنیدنش خوشحال می شوی
هیچ نمی دانم
دلم می خواست کنارم بودی و کمکم
رفیقم مانده بودی
دلم شور می زند که بیایی بیرون و از من ناراحت بشوی
دلم شور می زند که بیایی و دلت بگیرد
دلت بگیرد و به رویت نیاوری
دلت بگیرد و به رویم نیاوری
دلت بگیرد
کاش اینروزها کنارم بودی جمال

هشتاد و ششمین پیامی ست که برایت می گذارم
مثل این است که با مداد سیاه سیاه
روی در خانه ای که به رویم بازش نکرده ای
هشتاد و شش بار نوشته باشم:
آمدم نبودی ...

هشتاد و هفت است
پلاک این شب
..
این شبی که می خواهم برایت بگویم
از چیزی
که خنک است
معطر است
واقعی است
و می شود به آن اعتماد کرد
آرامم
و می خواهم کمی احساس خوشبختی کنم
اگر بگذارند
بیا و خوشبختی مارا کامل کن

هشتاد و هشت شد
رسیدیم به همین امسالی
که دارد تمام می شود
دارد یک طور دیگری برای من
یک طور دیگری برای تو
و یک طور دیگری برای این ملت خاموش
تمام می شود
تمامش نمی کنیم جمال
اما تو بیا و تمامش کن

فانوس رفاقت روشن نیست 1388/12/12 ساعت 12:21 ق.ظ

هشتاد و نهمین روز
خبر رسید که مادرت به دیدنت آمده
درست لحظه ای که
تردیدها به خاطر تو هجوم آورده بودند
می گذارمش به حساب یک جور پیغام
رفبق
از پشت دیوارها هم رفیق است

سه ماه تمام است که آزادی معنای دیگری برایمان دارد
یک جور دلشوره همراهش است
یک آرزوی غریب
که هی دور و نزدیک می شود
امشب مهمان داشتیم جمال
مثل سه ماه پیش
اما اینبار ....
برگرد
می خواهم تو هم باشی

نود و یک شب است که بیدارت مانده ام
تا ثبت کنمت
و اجازه ندهم که فراموش شوی
که بمیری
روزهای عجیبی را می گذرانم
عجیب و برق آسا
توی یک جور دیگ بزرگ دارم می جوشم
یا شراب می شوم
یا شراب نمی شوم
قضاوتش با تو

شب نود و دوم
داریم به چیزی نزدیک می شویم
که خیلی دور و دیر به نظر می آمد
رویم نمی شود بگویم دلم روشن است
رویم نمی شود بگویم زود می آیی
اما امیدوارم
و همچنان منتظر
هیچ وقت توی کلمه هایم شک نکن جمال

نود و سومین شب دارد به پایان می رسد
مثل یک کلاه شعبده بازی سیاه
که هیچ خرگوش سفیدی را در شکم ندارد
تو اما کبوتر مایی
کبوتر آزادی
شعبده کن
همه ی دنیا تماشاگر تواند
به وجدمان بیاور
زودتر
زودتر
دارد دیر می شود رفیق!

نود و چهارمین شب است
دیگر می توانم بگویم چیز زیادی از مبارزه های علنیمان نمانده است
یک چاله ای کنده اند به اسم چهارشنبه سوری
که قرار است مثل چاه دهن باز کند
و باقی اش را ببلعد
این را من همان وقت ها به تو میگفتم
گاهی میبینم خوب است که نیستی
شاید غم و تلخی بیشتری داشتی
اگر این ها را می دیدی
و مجبور بودی خودت را بزنی به ندیدن
و خاطرات مبارزاتت را برای خودت دوره کنی
روزهای تلخ و شیرینی ست برای من
بیا شیرینی اش را بیشتر کن

نود و پنج شب شد
شب بدی است
فردا هم یک روز سخت است
چیزی برای گفتن ندارم
جز اینکه این دنیا قفس بزرگی ست برای من جمال
قفس تو کمی کوچکتر است

نود و ششمین شب است
من همینطوری یاد محمدرضا افتاده ام
فکر می کنم اگر بود برایت چه می کرد
اگر بود چقدر درد میکشید
وقتی کامنتهایش را می خوانم
حس می کنم او هم الان توی اوین است
کنارت
با هم شطرنج بازی می کنید
وقتی حوصله ات سر می رود سر به سرش می گذاری ..
کاش اینطور بود
کاش برگردی
تا عید چیزی نمانده است

شب نود و هفتم
سلام
تنها برای همین سلام آمده بودم
برای اینکه جایت را توی این روزهای خوبم سبز نگه دارم
ررفیق خوب من
رفیق خوب روزهای دور من
به یاد تو نبودن سخت است
این را از من نخواه

امشب نود و هشت شب از نبودن رفیق من می گذرد
اینکه می گویم رفیق
معنی عمیقی دارد
مثل یک زخم عمیق
که جای خالی توست
که اذیت می کند
که نمی دانی چقدر توی این روزها به بودنت و حرف هایت احتیاج دارم
حتی اگر آمدنت هم مثل رفتنت یک شوک بزرگ باشد
ترجیح می دهم که بیایی
مثل تاجزاده
مثل مرد

تو فکر اون سقفم .. 1388/12/22 ساعت 02:47 ق.ظ

نود و نه
عدد عجیبی ست
آدم را به دلشوره می اندازد
فکر می کنی که قبل از یک انفجار بزرگ ایستاده ای
قبل از یک اتفاق بزرگ
کاش آن اتفاف رهایی تو باشد

و خدایی که درین نزدیکیست؟ 1388/12/23 ساعت 03:25 ق.ظ

پیش خودم فکر کرده بودم بریات صد شب بنویسم
اما این فقط یک عدد است
چه فرقی می کند
وقتی تو نیستی
دیگر همه ی این عددها شبیه هم شده اند
پیش خودم فکر کرده بودم
اما حالا کمی بیشتر صبر کن
کمی بیشتر تحملم کن
تا بتوانم امیدم را نگه دارم
کمی بیشتر
به خاطر سپیدی که قرار است بیندازم روی زندگی ام
و هنوز هم نمی دانم کار درستی ست یا نه
و هنوز هم دلشوره دارم
و باید با تو حرف بزنم
اگر خدا با من باشد و برگردی ...
اگر خدا با من باشد و برگردی ...

ستاره بود و تو نبودی ... 1388/12/24 ساعت 12:30 ق.ظ

باید دوباره بنویسم یک
که صد شب پیش این شب را چگونه به صبح بردم
در بی خبری
و دلشوره ی غریبی که خواب را از چشم آدم می رماند
صبح بهار مهمان ما بود
با نگرانی توی چشمهایش خیره بودم
گفت بیدارش کن تا مطمئن شوی
بیدارت نکردم ...
و آن موقع ها دیگر رفته بودی
مثل این است که سالها از آن روز گذشته
قطار رفته است
تو رفته ای
تمام ایستگاه رفته است
و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار ایستگاه رفته ایستاده ام
و همچنان
به نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام

تو می دمی و آفتاب می شود 1388/12/25 ساعت 01:17 ق.ظ

دومین شب است از صده ای که تو نیستی اش
شهر نفسش را حبس کرده است برای فردا
فردایی که هرم آتش می خواند از دهنش بزند بیرون
کاش تو بودی تا برایشان می گفتی
این شهر اژدهاست
آتش هیجوقت دهان اژدها را نمی سوزاند

رفیقت بود ... 1388/12/26 ساعت 01:04 ق.ظ

صد و سومین شب
و من عادت کرده ام که خبرهای بد را با هم بگیرم
و خبرهای خوب را باهم
و به هیچکدام اعتماد نکنم
حالم جای اینکه خوب باشد بد است
توی مغزم دارند اسبها و کالسکه ها می تازند
توی مغزم هم عروسی ست هم عزا
یکی کل می کشد
یکی جیغ می زند
و یکی موهای نداشته اش را توی دستش گرفته و کز کرده گوشه ی حیاط
و دارد به روزهای خوبی که نبودند فکر می کند
روزهای خوبی که نبودی
و من هیچوقت توی زندگی ام اینهمه احساس تنهایی نکرده ام
شاید اگر می بودی هم فرقی نمی کرد
حالا که نیستی
بهانه ای هست
توی جیب هایم
برای اینکه بگویم
رفیقم نیست
تنهایم

خدا کند که بیایی 1388/12/27 ساعت 12:33 ق.ظ

صد و چهار
آخرین عدد است؟
یعنی
این آخرین پیام من است؟
خدا کند که باشد
گیج و نگران و منتظرم
این بار ناامیدمان نکن جمال
جمال عاملی

برگرد به خانه ات بهار 1388/12/28 ساعت 03:09 ق.ظ

در روز صد و پنجم
فهمیدم که خیلی دیرتر از آنچه امیدوار بودم برخواهی گشت
اما بر خواهی گشت

آقای عاملی عزیز
اینها همه چیزی نیست جز
وصف آنچه که در نبودتان بر من و ما رفته است
اما نه همه ی آن
تنها قطعه هایی که آنقدر بلند بودند که بشود صدایشان را شنید
گاهی از سر خوشی نوشته ام
گاهی از سر درد
و گاهی از روی نا امیدی
گاهی پیش چشمم بودید
و گاهی هیچ به یادتان نبوده ام وقتی می نوشتم
یک روز بیرون می آیید
و این کلمات را می خوانید
و امیدوارم هیچ آزارتان ندهد
دلم نمی خواهم بگویم آخریم نامه ای ست که برای شما می نویسم
اما این را می دانم که تا چندین روز امکان نوشتن ندارم
این روزها که دارند سر می خورند و می روند توی حلق سال جدید
بچه ها همه ی تلاششان را برای در کنار شما بودن کردند
اما این سفاکان خوب جواهری گیر آورده اند
و طبیعی ست که دل نکنند
و دست از سر سربلندتان بر ندارند
داریم سال صبر و پایداری را آغاز می کنیم
صبرش برای ماست
پایداریش برای شما
و گاهی برعکس
باز هم برایتان خواهم نوشت
شاید جای دیگری
شاید طور دیگری
ببخشید بابت این صمیمیت غریب
که مثل مرحم بود برای من
که از رفیق عزیزی دور افتاده ام
که هیچکس جای سبزش را پر نمی کند
جای حرف ها و همدردی هایش را
جای نقطه چین های بی شمار و سوال های دردناکش را
و من تنها کسی نیستم که اینگونه می شناسدتان
و اینگونه باورتان دارد
رفقای خوبی دارید
گرچه کمند
و این زمان و مدت غربالشان کرده است
اما خوبند
و این از خوبی خود شماست
خواهرتان را خیلی آزار داده ام
با سراغ گرفتن های وقت و بی وقت
و حدس و گمان های بیهوده ای که هیچ گره ای از آن میله ها باز نکردند
برگردید و بخواهید که ببخشدمان
فردا وقتی سال تحویل می شود می اندیشمتان
و از خدایی که باورش دارید می خواهم
که آزادتان کند
و آزادمان
یک روز
برادر عزیز من

ر 1391/08/21 ساعت 08:33 ب.ظ

ای سرو بلند قامت دوست
این شرط وفا بود که بی دوست؟
.
.
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبال کار خویش
.
.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد